شش کلمه داستان!

ممنون از خانم علاقه بند براي اين چالش جالب.

نيمه شب بود.جنايت در ذهنش متولد شد.

پيرمرد جان داد.بغضش هنوز زنده بود.

در باز شد.چشم هاي منتظر رفته بودند.

دستهايش نفس نفس ميزدند.پول کافي نبود.

لباس عروسي ميپوسيد.هرروز چاقتر ميشد.

محکم زمين خورد.برف همچنان ميباريد.

سيب ساکت بود.زهر در تنش ميخنديد.

شکلات آب ميشد.دکتر مته را روشن کرد.

چوب ها ميگريستند.فردا تبر ميشدند.

زمين شادبود.يکي بيشتر خواست.

پايان وجود نداشت.پاها فريب خوردند.

ترمزها جيغ ميزدند.گاو نشخوار ميکرد.

باران شروع شد.چتر خاک ميخورد.

راز را شنيد.ديگر نميتوانست بخندد.