یلدام،عاشق لطافت شکوفه های گیلاس و نرمی کاهی کتاب و زیبایی مسحور کننده ی ابر ها☁️یه آدم معمولی که در تکاپوی بهتر شدنه✨
تماس با امام علی
امتحان بود و حوصله ی هر چیز بجز درس خواندن.ما واداشته شده بودیم که بنشینم و چیزهایی را بخوانیم که به یاد نمیآوردیم، مثل ماتم زده هایی که کنار جنازه ای نشسته باشند جزوه ها جلویمان باز بود و سعی میکردیم مطالب را حالی مغز هامان کنیم اما نمیشد!

من که یک شورشی و دیوانه و عاشقم سرم را به دیوار پشتی تکیه دادم. دیوار سرد بود. سرد و سخت مثل سینهٔ معشوقی که عشق را رد کرده باشد.
چشمم خورد به چیزی :

این نام مثل مشتی بر روح من کوبیده شد، زبانم را بر تلفظش گذاشتم، طعم خاک میداد. طعم باران. طعم چیزهایی که هرگز نخواهم چشید.تشخیص فامیلی اش دشوار بود، اول دبستانی خواندم بعد دهستانی و سر آخر دهقانی.
بلند شدم و رفتم نزدیکتر گویی دیوار، گالری هنری باشد و نوشته ها تابلوهای نقاشی همه را یکی یکی و با دقت نگاه انداختم.
ساختمان خوابگاه ما سال های بسیاری خوابگاه پسرهای دبیرستانی نمونه بوده بعدتر ها چند سال انبار آموزش و پرورش و حالا هم ما بدبخت ها را تویش چپانده بودند.
دیوار چه عشق ها و غمها و رفاقت ها که ندیده بود، پر از ترک بود و من فکر کردم لابد مثل من زخم هاش همه از عشق است.
بعضی ها که دل کندن برایشان سخت تر بوده نوشتههایی روی قلب دیوار گذاشته بودند!


حالا گذاشته بود و منی که بیشتر از خر سوار به خری که یک مشت جزوه سوارش شده باشند شبیه بودم، میدیدمش.

بلند خواندم و به بچه ها گفتم کاش s بودم.
گفتم ولی کاش به هم نرسیده باشند که وصال عشق را خراب میکند :
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
کاش هیچوقت تاریکی های هم را ندیده باشند و عشق برایشان زیبا مانده باشد.
اما کاش هر دو تا لحظه ی آخر تلاش کرده باشند و نشده باشد کاش شرمنده ی خود نشده باشند کاش مثل تو، مثل ما آبروی عشق را نبرده باشند!
دوست داشتم s بودم چون احتیاج داشتم بدانم :

فهمیدم عشق. همیشه سهنفره است. دو عاشق و یک سایه : یک برادر، یک جامعه، یک ترس.
S حرف اولِ نجات بود، او میخواست تمام شود در S، اما برادر، مانند یک نگهبانِ پل، مانع عبور او به بهشتِ وصال شده بود.دژخیم چه کسی است؟ برادر؟ یا عشقی که نمیتواند قفس را بشکند؟
امیر ساعی یا همان مشتعل عشق s، کمی پایین تر گفته بود :

دوستم میگفت : امیر ساعی یک پسر آرام و درونگرا و درس خوان و عینکی، با قد کوتاه و هیکلی استخوانی بوده که موهای مشکی کوتاه داشته و یک شب که از دست دیوانه بازی و حیوانی هم اتاقی ها به جنون رسیده روی دیوار "آمازون" را نوشته.
و من فکر کردم دوستم دارد مشخصات خودش را میدهد دوستم فقط عینکی و استخوانی نبود وگرنه تمام چیزهای دیگر را بود.
من ولی حدس میزدم یک پسر شر و شیطان باشد و برای خنداندن دیگران آن را نوشته باشد مثل خودم که برای خنداندن دیگران گفتم : بی تو هرگز ولی با تو امتحان نمیزاره، عشق و حال.


کاش من هم آزاد میشدم نه از خوابگاه که از عشق، من برده ی عشقم و از عشق رها نمیتوان شدن.
البته او هم دروغ میگفت دروغی شاخدار! او هم آزاد نشده بود تنها به قفس بزرگتری به نام جامعه منتقل شده بود.

در واقع هیچکس آزاد نمیشود! ما تا لحظهٔ مرگ بردهایم. بردهٔ عشق، بردهٔ نفرت، بردهٔ خاطرات، بردهٔ امیدهایِ تباه شده. آزادی یک توهم است یک شرطبندیِ باختده با خداوند!
سودا زده راه میرفتم و میخواندم، دستانم بر روی نوشتهها میلغزید.عین کاف نگذاشته بود از کتابخانه کتاب بردارم میگفت درس بخوان میگفت کتاب حواسم را پرت میکند حالا دیوار حواسم را پرت کرده بود، دیوار که کتابی زنده بود پر از جای خالی.

من ناصر بودم و نبودم من امیر ساعی میلاد بلوچ سالار اربابی، ایرج مسلم ارسلان پارسا و همه بودم و نبودم.

کاش کسی هم میآمد و دوست داشتن تو را از قلب من پاک میکرد اما نه اینطور کاش جوری پاک میکرد که هیچ رد سیاهی ازش نماند جوری که انگار از اول نبوده تا من از تو آغاز کنم مانند روز نخست آفرینش.




موسیقی هنوز توی گوشم بود و عکست جلوی چشمم که : در شهر صدا که پر از زمزمه بود تنها دل من قصه ی مهر تو شنید.
اینجا شهر صدا بود و شهر بی وفایان.



چقدر اینهایی که قصه عشق را نوشته بودند دوست دارم.






شخصیت و قیافه ی هر کدوم از آدم هایی که چیزی نوشتن و زندگیشون و کاری که الان انجام میدن رو هم تصور کردم.
پ.ن : راستی دیوار پر از شماره هم بود و من از بیکاری زدم،دوتاشون خاموش بودن به یکیشون که زنگ زدم : هل شدم، رندوم گفتم : آقای بامری؟ گفت چی؟ امام علی.
قطع کردم، تو فکرم بود ازش بپرسم الان کجایی امیر کجاست حجت کجاست فلانی کجاست بهمانی چیکار میکنه؟
اما ترسیدم پیگیر بشه و خب زشت بود بدونن من به شماره ها زنگ زدم، برای همین میخوام خیلی بعدها به امام علی زنگ بزنم و بپرسم همه چیو ازش.
راستی ز طوری که کسی نبیند کنار جنگل آمازون نوشت : حق داری، من هم سطر اول شعری از محمود درویش را نوشتم : «تُنسیٰ کَأنَّکَ لَمْ تَکُن»
میدیدمش.
مطلبی دیگر از این انتشارات
از اربعین بگو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما به خود بدهکاریم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهایی