علم بهتر است یا شوهر؟!
دورهٔ امتحانات هر بدیای داشته باشد، دو ویژگی خوب دارد: ایمانآوردن آتئیستها و بالارفتن آمار ازدواج.
ازآنجاییکه جزو خیل عظیم شبامتحانیها هستم و درسخواندن با ذلت و بیخوابی 48ساعته را به درسخواندن با عزت و در طول ترم ترجیح میدهم، همیشه به فکر ازدواج میافتم تا این ذلت را با یکی دیگر سهیم شوم. فکرش را بکنید که محبوب هم مثل شما شبامتحانی باشد...، آخآخ چه لذتی دارد دیدن زجرکشیدن محبوب و چشمهای گودافتادهاش. اینکه ببینی یکی در شرایط مشابه تو و در اسفناکترین حالت است، مایهٔ دلگرمی است؛ فلذا من هم تسلیم اصرار مادرم شدم و در اوج امتحانات و بدبختی قرار ملاقات با خواستگار را قبول کردم! آنهم کجا؟ در محیط دانشگاه و بعد امتحان باشکوه مثنوی! مطالعهٔ مثنوی در حالت عادی شما را از عالم ماده جدا میکند، حالا شما دانشجوی نحیف و مفلوکی را تصور کنید که بیخوابیهای شدید او را از عالم ماده جدا کرده و در این شرایط مثنوی هم خوانده، آنهم کامل! بعد با این وضعیت عرفانی میرود با خواستگار دربارهٔ آینده صحبت کند! محل قرار ما مزار شهدا بود. شاید بپرسید چرا؟ چون تنها مکانی بود که دوست و آشنایی نمیدیدم و امن بود. وارد گلزار شهدا شدم؛ اما تنها نه، دوستم را هم با خودم بردم تا نگذارد روحم بدنم را ترک کند! میدانید که حالت عرفانی شدیدی داشتم! روی نیمکت نشستیم تا محبوب مفلوک بیاید. نزدیک ساعت قرار که شد دوستم را راهی کردم تا با خواستگار رودررو نشوند؛ اما زهی خیال باطل! دوستم بهسمت گلزار رفت تا فاتحهای قرائت کند و از آنطرف خواستگار هم راهی گلزار شد. درست است، دوستم را با من اشتباه گرفته بود. مگر چند تا چادری هستند که در مزار باشند و قرار ملاقات داشته باشند؟! دوستم سریع آنجا را ترک کرد؛ ولی مگر خندهٔ عارفانهٔ من بند میآمد تا خودم را به خواستگار برسانم. به هر مشقتی بود به سمتش رفتم و او مرا دید. حالا فکر کنید در آن فضا و بعد آن امتحان چگونه میتوان از آینده صحبت کرد؟ هدفم از آینده؟ هعع!
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
در خلسهٔ کامل بودم در ذهنم خواستگار و حرفهای بیهودهاش را مورد عنایت قرار میدادم که باغبان آمد! باغبان محترم، که حس پدرانگی شدیدش را از دور حس میکردم، فکر میکرد در دام گناه افتادهام، در لنجزار و تعفن فرومیروم و باید من جاهل را آگاه کند؛ فلذا تصمیم گرفت به شاخه گل نحیفی که جلوی ما بود، شونصد بار آب بدهد، برگهای نداشتهاش را بررسی کند و عین شونصد بار به من چشمغره برود. من هم بهشدت خندهام گرفته بود و داشتم از گرما و حالت عرفانی جان به جانآفرین تسلیم میکردم. تصمیم گرفتم به باغبان توجهی نکنم. داشتم از ترسم نسبت به حشرات حرف میزدم که چشمم افتاد به سوسک بهشدت چاقی که جلوی ما به حالت اسلوموشن حرکت میکرد و در همان حین سرش را برگرداند و در چشمهایم زل زد. با همان نگاه سوسکیاش به من گفت که فاقد اهمیت هستم و خندهام شدیدتر شد. لپهایم را گاز میگرفتم تا پقی نزنم زیر خنده و خواستگار به عقلم شک نکند. خلاصه به هر نحوی بود آن جلسهٔ کذاعی را تمام کردم و با افتخار درسخواندن با ذلت را انتخاب کردم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات من از چهارده روز حبس در سیاه چاله های زندان های مخوف ویرگول
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق روی موجهای رادیو
مطلبی دیگر از این انتشارات
ارائه زبان انگلیسی، یک تجربه شخصی! + چالش هفته!