عکسها قصه دارند...

کوکو سبزی ایده ی خوبی بود. باید سبزی هارو از توی فریزر میآوردم بیرون. نگا کردم و یه چیزی دیدم که باعث شد یه صدای عجیب از خودم در بیارم و بعد بلند گفتم: «وای عزیزم نگاه کن چطوری یخ بسته» (نمیدونم منظورم از عزیزم سبزی های خرد شده بود یا یخها! )

روی تخت مادربزرگ نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم. خود مادر رفته بود خونه ی دخترش. در این لحظه موقعیت رو غنیمت شمردم و جمله ی کتاب رو‌ ناتمام گذاشتم و به نجوای فضول درونیم گوش دادم. از روی طاقچه های بلند قدیمی اتاق که با زحمت فقط یکی از دستام به لبش میرسید، قاب عکس های قدیمی تر رو برداشتم. آخه از اون دور چهره های ریز توی عکس ها رو نمیدیدم. فکر کنم چهل سالی از عمر عکس ها میگذشت.

مامان داشت غر میزد که گنجشک ها همه ی زحمتش رو برای باغچه خراب میکنند. نگاه کردم و دیدم با شیطنت بین شاخه های پر شکوفه بال و پر میزنند و صدای جیک جیکشون هواست. من به مامان میگم باغچه مال گنجشک ها هم هست و مامان از حرف من لجش میگیره. بعدظهر که میرم حیاط فقط چندتا شکوفه ی تکه_پاره شده روی درخت نشسته و زمین پر از شکوفه ست.

صبح از خواب بیدار میشوم و اولین چیزی که میبینم مورچه ست که از این سر رخت خوابم تا اون سر صف کشیدن.

دستاش میلرزه. آروم دونه ها رو‌ از توی هم رد میکنه. اینقدر با وسواس و با آرامش این حرکت رو تکرار میکنه که دلم میخواد از ذوق گریه کنم.

دلم برای مشتق هایی که نوشته بودم و به بالای کتابم چسبانده بودم تنگ میشه. میرم اون برگه رو پیدا میکنم و ازش عکس میگیرم. من دوستشون دارم. خیلی زیاد. کاش هیچ وقت یادم نره که مشتق ax^n میشه anx^(n-1)

«هیییین، وای مامان نگا کن حبابا رو.» مامانم یه جوری بهم نگا میکنه که انگار عقلمو از دست دادم

رفته بودم پروندمو از مدرسه بگیرم. یواشکی رفتم طبقه چهارم و کلاسمونو نگاه کردم. بعدشم حسابی عکس گرفتم از اونجا. فکر کنم میدونستم بعدها دلم تنگ میشه.

خواهرم میگه: «شبیه سوسکه» من میخندم


**شما هم اگه خوشتون اومد از قصه های عکسهایی بگید که احتمالا یکم هم بی ریختن!