غمت در نهان خانه‌ی دل نشیند :)

انگشتم را روی گوی ضبط چرخانده و صدا را تا انتها کم می‌کنم.
انگشت اشاره دست چپم را روی بخار شیشه حرکت می‌دهم.
می‌دانم همانطور که به جاده نگاه می‌کند، حرکاتم را زیر نظر دارد. از حرف نزدنش کلافه‌ام.
- چی می‌کشی؟
لب‌هایم را باز می‌کنم تا جواب سوالش را بدهم؛ اما می‌دانم این حرف زدن، بغضم را می‌شکند؛ پس با تکان دادن سر به چپ و راست از جواب دادن فرار می‌کنم.
سرعتش نسبت به جاده‌ی پیچ در پیچ و بارانی زیاد است:« نمی‌دونی چی می‌کشی؟».
دستم را پایین می‌آورم و با دست دیگرم نک انگشتان یخ زده‌ام را گرم می‌کنم.
- چرا نگاهم نمی‌کنی؟
لب می‌گزم؛ اشک‌ها به مرز رسیده‌اند.
راهنما زده؛ کنار جاده می‌ایستد و همانطور که یک دستش را روی فرمان گذاشته نگاهم می‌کند:« باهام حرف بزن».
دست دیگرش را روی دستم می‌گذارد:« چرا دلخوری؟».
- خستم.
صدایم می‌لرزد‌. به آستین تا خورده‌ی پیراهن بافتنی‌اش نگاه می‌کنم و اشک‌ها تصویر مقابلم را تار می‌کنند:« متین من نمی‌دونم چرا دیگه کنار تو بودن هم خوشحالم نمی‌کنه».
عذاب وجدان گفتن این جمله قلبم را به درد می‌آورد. با دست آزادم اشک‌هایم را یکی پس از دیگری پاک می‌کنم‌:« خواهش می‌کنم ناراحت نشو‌. به خدا دوستت دارم... تو برام عزیزترین آدم تو این دنیایی...». هق هق گریه نفسم را بند می‌آورد‌.
صدایش آرام و مهربان است:« می‌دونم دلارام».
با دستمال صورتم را نوازش می‌کند:« منظورت رو فهمیدم».
دستمال را از دستش می‌گیرم‌‌. دستش را از دستم بیرون آورده و از ماشین پیاده می‌شود.
قلبم می‌ریزد‌. بدون مکث در را باز می‌کنم:« نه متین من منظورم...».
حرفم را قطع کرده و به سمتم برمی‌گردد:« دلارام» لبخند می‌زند:« من متوجهم که این حرفت نشون دهنده دوست نداشتن من نیست». قلبم رام شده و او ادامه می‌دهد:« می‌دونم نشون دهنده جدایی نیست».
جلو آمده و روی کاپوت ماشین می‌نشیند:« حالت رو می‌فهمم». دستش را به سمتم دراز کرده و کمک می‌کند روی کاپوت بنشینم.
بدون آنکه دستم را رها کند به شیشه ماشین تکیه می‌دهد و نگاهش را از من می‌گیرد:« و قرار نیست رهات کنم». تمام صورتم از اشک تر شده و او ادامه می‌دهد:« پیشتم؛ کنارتم؛ تا وقتی خوب بشی».
انگشتانم را محکم تر میان انگشتانش فشار می‌دهم؛ او تنها کسی است که حال مرا می‌فهمد.

#کتایون_آتاکیشی‌زاده
#توصیف_صحنه

تقدیم به کسانی که حال بد اطرافیانشان را درک می‌کنند!