قسمتی از روزمرگی (فصل یک)





یک

بوی کیک تازه همه ی خانه را برداشته است. خدا بیامرز مادرم از این بو به شدت بدش می آمد، حالا نمی دانم از عمد بود یا واقعا نسبت به بوی کیک شکلاتی تازه حساسیت داشت ولی من برای همچین عطری حاضرم هرکاری بکنم اما مطمئن هستم آدم نمی کشم!

از همه بهتر وقتی هست که نجمه یک تکه برش از کیک کاکائویی را توی پیش دست هایی که از جهیزیه مادر به یادگار مانده به همراه یک لیوان چای به اتاقم بیاورد. وقتی صدای تالاپ تالاپ دمپایی هایش را می شنوم که دارد پله ها را یکی یکی پایین می آید، می دانم که دستش پر است و البته خودم را خونسرد نشان میدهم طوری که وقتی به درب می زند تا اجازه ورود بگیرد با بی تفاوتی و همان طور که مشغول یک کاری هستم، بلند می گویم که بیاید داخل، در حالی که هر لحظه که می گذرد، هیجان خوردن کیک را در تک تک سلول های مغزم احساس می کنم و از کمی قبل تر، میزان اسید در معده ام چند برابر حد استاندارد شده است.


دو

امروز ساعت شش صبح بیدارشدم. شیر قهوه درست کردم و کتاب کاش کسی جایی منتظرم باشد را شروع کردم. یک تکه از کیکی که خواهرم درست کرده است را همراه شیر قهوه می خورم و خودم را با خواندن مشغول می کنم تا اینکه چشمانم سنگین می شوند.

دلم نمی خواهد بخوابم و از طرفی هم می خواهم بروم با موتور کمی کاسب بشوم اما هوای بهاری صبح سرد است و باید صبر کنم تا نزدیک ظهر کمی گرم تر شود. خواب بر من غلبه می کند و همانطور که دراز کشیده ام کمی دیگر کتاب می خوانم و بعد بیهوش می شوم.

حدود ساعت ده به زور بیدار می شوم، یعنی چند بار تلاش می کنم اما خیلی گیج و منگ خواب هستم و ذهنم دارد خوابی که دیده ام را پردازش می کند، آنچه دیده ام چیز خاصی نیست که بخواهم برایتان تشریح کنم. بالاخره از جایم بلند می شوم و میروم توالت و بعد آبی به صورتم میزنم.

شیر تمام شده و می روم مغازه و بعدش برای خودم شیرقهوه درست می کنم. درست کردنش کار سختی نیست و فقط کافیست شیر را بجوشانم و داخلش قهوه ی فوری بریزم. جرعه جرعه می نوشم و قرص های ظهر را هم به همراهش می خورم.

کتاب جدیدی را شروع می کنم، قلب من نترس را در لیست گذاشته بودم که بخوانم البته هنوز کاش کسی جایی منتظرم باشد را تمام نکرده ام. اما دلم می خواهد این دو کتاب را همزمان بخوانم. حجم زیادی ندارند و می توانم سریع تمامشان کنم.

هوا گرم تر شده است و می توانم به دل شهر بزنم تا بتوانم پولی کاسب شوم اما همانطور که در دیالوگی که لیلا در فیلم برادران لیلا می گوید خاصیت شغل کاذب این است که هر چی بیشتر کار می کنی، بی پول تر میشی، شاید هم این شغل کاذب نیست و من فکر می کنم به درد نمی خورد اما نمی دانم چرا در زندگی هر چه بیشتر تلاش می کنم کمتر نتیجه می گیرم همان طور که لیلا یک جای دیگر می گوید بی پولی اعتماد به نفس آدمارو میگیره، خنگ نشونشون میده.


سه

دیشب خواب عجیبی دیدم. رویا اینگونه بود که رفته بودم از خواروبار فروشی محله چیزی بخرم و وقتی از مغازه بیرون آمدم، احساس کردم حدود پانزده سال یا بیشتر به عقب برگشته ام. دچار حیرت شده بودم، خانه ها، مغازه ها و کلا همه چیز تغییر کرده بودند.

وقتی وارد خانه شدم، خودم را دیدم که داشتم پشت بابا را ماساژ می دادم، خواهرم راضیه توی زیر زمین لباس می شست و مامان داخل آشپزخانه مشغول پختن غذا بود. دیدن دوباره ی مامان، آن هم سرپا و سالم برایم بسیار شیرین بود. او لبخند می زد و من سریع خود را به او رساندم و محکم در آغوش گرفتمش. هر دو از دیدن هم خوشحال بودیم که ناگهان از خواب بیدار شدم.

چشمانم را باز کردم در حالی که شدیدا دلتنگ مامان بودم و دلم می خواست گریه کنم. در نبودش حالا باید زیر سایه محبت خواهرانم به زندگی ادامه بدهم. به خواهرم راضیه فکر می کردم و اینکه بین همه چقدر شبیه مامان است. دلم برای او هم تنگ شده هرچند همین دیشب او را دیده بودم.


چهار

سرکار می روم فقط به این دلیل که ذهنم مشغول باشد و بعضی از چیزهایی که آزارم می دهند را فراموش کنم، یعنی می شود گفت سر خودم را کلاه می گذارم تا شاید برای مدتی کوتاه فارغ از دنیایی باشم که وجودم در آن هیچ اثری ندارد یا به عبارت دیگر، بود و نبودم برایش فرقی ندارد.

مدتی است بازار رونقی ندارد و چنگی به دل نمی زند. همین باعث می شود که انگیزه ام برای بیرون رفتن از خانه کم شود و با بی میلی به دل خیابان ها و کوچه پس کوچه های شهر بزنم و با آدم ها در آمیزم. اگر همین کار را هم انجام ندهم، خلاء یی درونی من را دیوانه می کند.


پنج

هر روز که می گذرد، جوانی ام بیشتر از دستم سُر می خورد و مثل یک ماهی به دریای زندگی پرتاپ می شود. درست مثل اینکه هر چه صید کرده ام ذره ذره کم می شود و در آخر من می مانم و یک زندگی خالی از جوانی.

تا حالا به هیچ یک از دوستانم نگفته ام که می خواهم از راه نوشتن عمر بگذرانم، شاید دلیلش این باشد که آن ها با من به اندازه ی سال ها فاصله دارند، یعنی این طور بگویم که فکر می کنم از نظر آن ها نوشتن مسخره است و باید به جای آن بچسبم به همان درسی که خوانده ام و از همان راه نان در آورم. هرچند هم خودم در ته دل هنوز ایمان نیاورده ام که می توانم از نوشتن درآمدی کسب کنم ولی همین که کسی نمی داند باز هم خوب است و قرار نیست در این مورد مورد سرزنش قرار بگیرم.

خوب می دانم مرد کار ثابت نیستم و تنها برای دو چیز می توانم متوقف شوم، یکی خواندن و دیگری نوشتن اما گاهی نمی شود به دلخواه خودم عمل کنم و حق انتخابی ندارم. سعی می کنم تا جایی که می شود مسیری را انتخاب کنم که باب میل خودم باشد و همین هم باعث می شود کارهایی که در این راه هستند کمی سخت باشند.

هنوز بین کار، خواندن و نوشتن نتوانسته ام تعادلی برقرار کنم. بعضی روزها بازار خوب است و ترجیح می دهم کمی بیشتر بیرون از خانه باشم. خب کسب درآمد به آدم انگیزه می دهد و باعث می شود که سبدش را بیشتر پر کند و امان از وقت هایی که با دست خالی به خانه برمی گردم و این باعث می شود که حوصله ی هیچ چیز را نداشته باشم.


شش

پول اصلی ترین انگیزه برای این است که از خانه بیرون بیایم و بروم بین آدم ها، اما اگر صادق باشم همیشه اینطور هم نیست، یعنی شده است که مسافتی را پیموده باشم اما دل و دماغی برای کار نداشته ام و دلم می خواسته برگردم خانه و کتابی دستم بگیرم یا اینکه سری به خواهرم یا دوستم بزنم.

در کنار هدف کسب درآمد اصلی ترین انگیزه ی من ارتباط با آدم های جدید است. چه خوب می شود که شما هم کار کنید و هم ارتباط های جدیدی را تجربه کنید. خب خیلی از شغل ها هستند که در محیطی قرار دارند که اصلا نمی توان هیچ کس را دید یا فقط با افراد کمی سر و کار دارید که من از این نوع شغل ها دوری می کنم و ترجیح می دهم دفتر کارم به وسعت تمام شهر یا تمام جهان باشد.

البته این وسعت را بعضی به واسطه ی کارشان در فضای مجازی تجربه می کنند اما من دوست دارم در فضای واقعی هم ارتباط های زیادی داشته باشم و بدم هم نمی آید که با دوستی در آن سوی کره ی زمین ارتباط برقرار کنم.




26 فروردین 1402

علی دادخواه