?مادرکُشی!?

اولین باری که در آغوشش گرفتم هنوز بوی بتادین و الکل و آمنیوتیک میداد!


ناخوداگاه سرش را سمت سینه ام چرخاند و لبهای خشک و ارغوانی اش را به لباسم مالید.به کمک پرستار شیرش دادم .با تمام قدرت می مکید ولی حس میکردم چیزی از گلویش پایین نمی رود!

به پرستار گفتم انگار هیچ شیری توی سینه ندارم و این طفلک بیخود و بی جهت فک ضعیفش را خسته میکند!


گفتند صبر کن رودخانه نیست که جانم باید نوزاد تمام تلاشش را بکند تا به شیر برسد!!!


یک روز...دو روز ...سه روز صبر کردم اما خشک بود این رود زندگی بخش!

طفلکم رنگ رخش زرد شده بود و لبهایش خشک شده بود و من به ناچار دست به دامان شیر خشک شدم .با بهای گزاف و دردسرهای فراوانش!


نمیدانم حس گناه از نقصان در وظیفه ی مادری ام تا چند سال همراهم بود اما جان من همچون رودی خشک مرا شرمنده ی طفلک نازدانه ام کرد!


دوست دارم بشکافم تمثیلم را اما قطعا از زیبایی اش کاسته میشود!!!


جان زمین خشک است و اینبار حتی جایگزین گران و پردردسر هم برای آب نداریم!!!


خواستم از بی تدبیریها هم بگویم اما میشود تکرار مکررات!


زمین تنهاست و دل شکسته!زخمهایش عمیق شده و برگ و بارش خشکیده!


آه مادر خانمان سوز است!!!


آسیه محمودی