مدرسه

مدرسه، لااقل آن مدرسه‌ای که ما می‌رفتیم هدفش رسیدن دانش آموزان به یک چیز بود: متابعت. یعنی شکل دادن به شخصیت دانش آموزان به گونه‌ای که درون قالب‌های اجتماعی قرار بگیرند، دنباله‌ی راه دیگران را بگیرند (conformist)، از هر گونه شیطنتی که آنها را از چارچوب‌ها خارج می‌کند بپرهیزند، «ادب» بیاموزند و «به هنجار» باشند. مدارس امروز هم گمان می‌کنم همینگونه باشند فقط به جای آنکه دانش آموز را وادار به پذیرفتن کورکورانه‌ی قواعد نمایند، آنها را بر سر راهی قرار می‌دهند که به پذیرفتن این قواعد بیانجامد.




مارتین لوتر کینگ رهبر جنبش برابری خواه سیاهان در آمریکای دهه‌ی شصت میلادی، همواره مورد انتقاد بود که چرا خارج از هنجار و قواعد اجتماع عمل می‌کند، چرا تظاهرات راه می‌اندازد و باعث شلوغی خیابان‌ها و گرفتاری مردم می‌شود، چرا «ادب» را رعایت نمی‌کند، درون سیستم پذیرفته‌شده‌ی جامعه نیست و خارج از آن است (outsider). او در «نامه‌ای از زندان بیرمنگام» پاسخ منتقدان را اینگونه می‌دهد که چه کسی تعیین می‌کند هنجار چیست و ناهنجار چگونه است. اگر در جامعه قانونی غیرعادلانه وجود داشته باشد، باید نا به هنجار بود. قطعا اگر خلاف این قضیه صادق می‌بود کل نهضت‌های پیامبران به خصوص پیامبر بزرگ اسلام زیر سوال می‌رفت.




چه چیز تعیین می‌کند که عدالت چگونه باید باشد. کینگ می‌گوید قانون عادلانه قانونی است که منطبق بر قانون طبیعی و ابدی انسانی باشد. هر قانونی که شخصیت انسان را بالا ببرد عادلانه است و هر قانونی که ضد شخصیت انسانی باشد ناعادلانه است. و بر این اساس، هر نوع تمایز و جداسازی و تفکیکی (segregation) میان انسان‌ها ناعادلانه خواهد بود زیرا بر چیزی غیر از شخصیت انسان‌ها استوار است.




کینگ بر پایه‌ی آموزه‌های مسیحی که در شعر «بنی آدم» سعدی و قواعد «امر به معروف و نهی از منکر» اسلام نیز انعکاس یافته، مسئولیت مبارزه را منحصر به سیاه‌پوستان نمی‌داند. او می‌گوید «بی‌عدالتی در هر جا، یک تهدید برای عدالت در هر جایی است». همه‌ی انسان‌ها و جوامع مختلف به یکدیگر وابسته اند، در شبکه‌ای به شدت در هم تنیده، همانند تار و پود پارچه‌ای که سرنوشت واحد آنها را مشخص می‌کند. هر چیزی که یکی از این تار و پودها را تحت تاثیر قرار دهد، بر سرنوشت دیگران نیز به طور غیرمستقیم تاثیر خواهد گذاشت. هرگز کسی که درون مرزهای آمریکا زندگی می‌کند نمی‌تواند یک outsider باشد و سرنوشت خود را از دیگران جدا بداند.




در سریال «پدر سالار» قانونی وجود دارد که همه‌ی فرزندان پسر به همراه همسر و فرزندان‌شان باید در خانه‌ی اسدالله خان (محمد علی کشاورز) زندگی کنند. تا اینکه سر و کله‌ی عروس جدید خانواده (آذر) پیدا می‌شود که «تحصیلکرده» است و می‌خواهد مستقل زندگی کند. جایی خواندم که این سریال در زمان پخش در اوایل دهه‌ی هفتاد چنان احساسات مردم را جریحه‌دار کرد که بازیگر نقش آذر تا مدت‌ها در خیابان فحش می‌شنید. در واقع هنجاری که در سریال وجود دارد همچنان برای بیشتر مردم ارزشمند است: خانه‌ی قدیمی با سنت‌های زیبای خانواده‌ی قدیمی ایرانی در زیر سایه‌ی بزرگان. در نهایت سریال تن به آشتی و مسالمت می‌دهد تا نه از زیبایی سنت‌ها چیزی کم شود و نه از استقلال طلبی جوانان دانشگاه رفته و «بی تربیت». لذا اسدالله خان خانه‌اش را در اختیار یک بساز بفروش قرار می‌دهد و به جایش چند آپارتمان تحویل می‌گیرد تا خود و فرزندانش نزدیک هم زندگی کنند.




دیوژن کلبی یک non-conformist بود. او در جامعه‌ای که غرق در ظواهر و قواعد و هنجارها بود، معتقد بود که خوشبختی یعنی ارضای نیازهای طبیعی، و چیزی که طبیعی است نمی‌تواند باعث خجالت شود. از همین رو در ملاء عام ادرار می‌کرد و مخالفانش را مثل سگ کتک می‌زد و خود نیز البته مثل سگ، درون یک بشکه زندگی می‌کرد.

سبک زندگی ساده و بی آلایش دیوژن ما را متوجه یک نکته‌ی اساسی می‌کند. جوامع انسانی به مانند یک سیستم پیچیده و آکنده از قواعد و عرف و عادت و هنجار و سنت، می‌تواند فردیت و شخصیت را از انسان سلب کند. بر همین اساس شخصا باور ندارم که خیلی از آدم‌های «خوب» واقعا خوب باشند و در برخی مطالب قبلی‌ام به این موضوع پرداخته‌ام. آدم‌های خوب صرفا آنهایی هستند که مطابق هنجار جمعی عمل می‌کنند بدون اینکه نیاز باشد واقعا به خوب بودن کاری که می‌کنند باور داشته باشند.




از قدیم یکی از ایراداتی که به عدل خداوند وارد میشد این بود که می‌دیدند چه بسیار جنگ و ظلم و خونریزی بر زمین اتفاق می‌افتد، چه آدم‌های بسیاری که علیل به دنیا می‌آیند بدون آنکه قبل از تولدشان گناهی کرده باشند، و چه خونخوارهایی مثل حجاج بن یوسف که بدون ذره‌ای ناراحتی در اثر مرگ طبیعی می‌میرند، چه آدم‌های صالحی که به فجیع‌ترین شکل در سنین جوانی کشته می‌شوند، و چه سرزمین‌های اسلامی که به دست مشتی کافر خدانشناس نظیر سپاه مغول نابود می‌شوند.

پیر ما گفت که خطا بر قلم صنع نرفت / آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

حافظ

قانون طبیعت این است که فرزندان یک زن و شوهر هیچوقت مشابه همدیگر نباشند تا حالات مختلفی از هستی امتحان شود و هر چیزی که استعداد وجود داشتن را دارد پدید بیاید. لذا اگر یکی پولدار به دنیا می‌آید و یکی بی پول، یکی سالم و یکی معلول، یکی هنجارپذیر و یکی هنجارگریز، یکی سیاه و یکی سفید، یکی درسخوان و یکی تنبل کلاس اینها نتیجه‌ی همین قانون است. اگر در یک جامعه همه تابع قانون باشند در آن جامعه هیچوقت پیشرفتی شکل نمی‌گیرد.




فیلم Fight Club درباره‌ی نسلی بی‌هدف و بی امید است که از فردیت تهی شده و با هنجارهای سختگیرانه‌ی اجتماعی محاصره شده‌اند. کاراکتر اصلی فیلم که نام به خصوصی ندارد یکی است مثل همه، کسی که مثل بچه‌ی آدم هر روز به سر کار می‌رود و کیفیت کار و زندگی او مانند خروجی دستگاه فتوکپی قابل پیش‌بینی و از قبل تعریف شده است.

تایلر (برد پیت) که در نقطه‌ی مقابل ادوارد نورتون قرار می‌گیرد، آن بخشی از وجود اوست که «آزاد» اما قربانی ضوابط است و یک عمر سرکوب شده است. او هر کاری را که دوست دارد انجام می‌دهد، بدون پرسش و فقط هر موقع که دلش بخواهد، برخلاف ادوارد نورتون دنباله‌روی جمع نیست و صد در صد خودخواسته است.

نقشی که ادوارد نورتون ایفاگر آن است یک قربانی سرمایه‌داری است که بخشی از وجود او را بلعیده است، بخشی که آن را در درون خود (ego) نمی‌بیند، بخشی که در اثر «تکرار» که ویژگی نظام تولید و کار است سرکوب می‌شود و فرصت ابراز مخالفت با نظم موجود نمی‌یابد. او که مانند یک برغاله نجیب و سربه‌راه است، لذا ناچار است این بخش تاریک را در قالب یک شخصیت خیالی (برد پیت) ببیند و شیفته و مریدش شود.