ای خواجه برو به هر چه داری || یاری بخر و به هیچ مفروش
مصاحبه با ارمیا ، ده سال دیگر
50+سلام ?♂️
40-سلام تو کی هستی ، چقدر شبیه منی ?♂️
+ خودتم ، من توام ،خوبی؟چقدر وقت گذشته؟
- نمیدونم ، من هر روز فکر میکنم همین دیروز بود ، زمان خیلی سریع گذشت...
+ولی من دقیقا میدونم ، امروز 10 سال گذشته...
-عجب!
+چهل سالت که بود ، خیلی چیزا بود که هنوز نفهمیده بودی!الان در چه حالی...
-اینو از من نپرس ، تو باید بگی الان در چه حالم...
+آره راست میگی ، میگم ولی قبلش ، چرا انقدر دنبال یه چیزی میگشتی ، اون چیز چی بود؟
-نمیدونم ، ولی روزی که این نوشته رو مینوشتم ، به این نتیجه رسیده بودم که جز عشق چیزی نمیتونه آدم رو به گمشده اصلیش برسونه.
+بیشتر توضیح بده ، خوشم اومد.?
-آدم ، فقط وقتی عاشق میشه دست به کارایی میزنه که هیچوقت نمیزده ، آدم تو عشقه که یکی از خودش مهمتر میشه ، و حاضر میشه هرکاری بکنه ، و همین باعث میشه رقیق بشه ، رها بشه ، پرواز کنه...??
+خوب ، آخرش عاشق شدی یا نه؟
-اینم خودت باید جواب بدی ، ولی تا موقع نوشتن این نوشته هنوز نشده بودم...
+حالا من آخر کار حرفامو میزنم ، تونستی کارایی که بدت میومد رو دیگه انجام ندی؟?
-نمیدونم ، ولی سعی ام رو شروع کرده بودم....?
+فکر میکنی تهش چی بشه؟
- تو بهتر میدونی ، و ظاهرا زیرلفظی میخوای تا حرف بزنی!!!?
+یکم دیگه راجع به عشق بگو?
-باشه ، ببین آدم مثل یه پیله میمونه تا قبل عاشق شدن ،یه پیله ای که فقط خودشو میبینه و فکر میکنه دنیا هم همش همین پیله اس ، خیلی ها تو پیله که هستن میندازنشون تو آب جوش و میشن ابریشم ، اما اونا که عاشق میشن ، پرواز میکنند ، آزاد میشن مثل وقتایی که تو خواب رو دریا پرواز میکردیم.?
+چرا عاشق نشدی؟تو که اینقدر بلدی واقعا میتونستی ، نمیتونستی؟?
-عشق دست آدم نیست ، عشق دقیقا اون وقتی اتفاق میفته که منتظرش نیستی!!!و شاید ایراد من این بود که منتظرش بودم!!!?
+میدونی تا جایی که من میدونم تو هیچوقت عاشق نشدی ، یعنی فرصتی پیدا نکردی که عاشق بشی ، زمان خیلی سریع میگذشت ، عمر سوار برق و باد بود...?
-یعنی چی؟
+هنوز نمیدونی چه اتفاقی افتاده ، ولی یروز میفهمی ، میدونی دلم میخواد موقع نوشتن این مصاحبه بدونی که زمان یه روزی برای همه وایمیسه ، و میزانِ عمر نه عشق میفهمه و نه هیچ چیز دیگه ، یهو تمام میشه...?
-کم کم دارم میترسم ، قضیه چیه؟
+تو دیگه نباید بترسی ، مگه بارها همین رو تصور نکردی؟
-این هزاربار ، تصور با عمل خیلی فاصله داره ، خواهشا بگو چی شده؟؟؟?
+ببین ، تو الان دیگه تو دنیا نیستی ، همه چیز تموم شد ، امیدوارم از بعد این نوشتت اونقدر برای امروزت کار کرده باشی...?
-یعنی چی؟ این چه وضع خبر دادنه؟?
+این خبر حتمی بود ، نبود؟مقصر من نیستم ، هر چند بی تقصیر هم نیستم چون اگه میموندی 50 سالت میشد!
-حالا باید چکار کنم؟
+منم خیلی نمیدونم ، فعلا منتظر باش تا ببینیم چی میشه...
-وایسا کجا میری?
+باید برم ، توام باید بری ، برو و از باقیمانده عمرت استفاده درست بکن ، این یه واقعیتیه که یه روز اتفاق میفته ، پس معطل چیزی نباش ، حتی عشق...میبینمت...?
پ.ن این یهو به ذهنم رسید ، امیدوارم شوک نشده باشید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوجوانی درد قشنگیست :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته: «?مادرکشی?» | چرا محیط زیست هیچ پوخی نیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته! (چالش هجدهم: جنبش عمل!)