ملاقات با منی دیگر

نمی‌دانستم آنجا رفتنم چه چیزهایی را برایم آشکار می‌کند ملاقات با خودِ موفق شده تجربه ی رمز آلود و هیجان انگیزی بود مخصوصاً اینکه هیچ تصوری از او نداشتم راستش عادت ندارم خیلی راجب آینده ام فکر کنم میترسم به تصوریر ذهنیم نرسم و پیش خودم کم بیاورم.

بعد از کلی گشت و گذار در خیابان های بالاشهر تهران بالاخره دفترش را پیدا کردم روان شناس شده بود چیزی که همیشه آرزویش را داشتم با ذوق پا به ساختمان گذاشتم و بعد وارد اتاقش شدم، اتاقی چهل و چند متری با در و دیوار طوسی و صدها جلد کتاب گل های طبیعی هم در دور تا دور اتاق اطراق کرده بودند.

نگاهم بالاخره رسید به او دختری با لباس های رنگ روشن و چهره ی شاداب، هر دو تای ابروانم با دیدنش بالا پرید دهانم باز ماند و حس می‌کردم نفس کشیدن از خاطرم رفته او شبیه من بود و نیود.

دختر روبرویم لبخندش را پر رنگ کرد و به صندلی کنارش اشاره کرد : بشین!

آرام جلو رفته و با احتیاط نشستم! بدون سلام و احوال پرسی شروع به صحبت کرد : میدونی که تو الان نه به عنوان مراجعه کننده بلکه به عنوان یه دوست اینجایی...با سر تأیید کردم.

دیگر چیزی نگفت گویی منتظر بود من شروع کنم، نمی‌دانستم چه بگویم من حتی راجب او و آدم های اطرافش کنجکاو نبودم و این از نظرم ترسناک بود.

بعد از سکوتی طولانی در جایم جابجا شده گلویی صاف کردم : اهم اهم راستش هیچی ندارم بگم یجورایی اومدم اینجا تا شنونده باشم از اینجا تا آخر دنیا تو بگو و من گوش میدم.

انگار منتظر شنیدن همین جمله باشد تعجب نکرد.

به ساعت گران قیمتش نگاهی انداخت : نیم ساعت بیشتر وقت ندارم.

شوکه شده نالیدم :همش نیم ساعت؟ از من بدت میاد نمیتونی تحملم کنی؟

_لطفاً الکی تو ذهنت جلو نرو، اوکی؟ دلیلش این نیست فقط من برعکس تو وقت آزاد زیادی ندارم.

ملاقاتمان اصلا طبق انتظارم پیش نمی‌رفت او مهربان نبود و صمیمیت تصورم را نداشت.

نمی‌دانم چه شد که گفتم : برای من وقت آزاد نداری؟ برای من؟ تو هر چی داری از من داری حواست هست؟

نگاهش رنگ تفریح گرفت با پوزخندی آشکار گفت : من هر چی دارم از مشکلات تو دارم یجورایی میشه گفت محصول مشکلاتتم.

آه خدای من، پس هنوز هم این عادت قصار حرف زدن را داشتم چقدر این عادت از بیرون اعصاب خورد کن بود.

دوباره ساعتش را چک کرد و بی ربط گفت : به نظر سرحال نمیرسی...

جمله اش حالت سوالی داشت،گفتم : مشکلات دیگه، حس میکنم غم بغلم کرده و ول کن نیست.

_غم،هووم بد نیست گاهی غمگین باشی لازمه ی زندگیه.

+میدونم ولی دیگه داره از تحملم خارج میشه.

_سعی کن بهش عادت نکنی! به غم كه عادت كنى ، شادى ، حالت رو بد مى كنه ،مثلِ دبّاغى كه توی بازارِ عطر فروشا از هوش رفت و با پوستِ بدبو به حالش آوردن! به غم كه عادت كنى با خشم و كينه ی ناشناخته و فرو خورده به آدمای شاد نگاه می‌کنی و تو دلت بخاطر این شادی متهمشون میکنی بی تفاوتی.

حرف هایش قشنگ بود من به او افتخار میکردم البته که دوستم نداشت از عجله اش معلوم بود حق هم داشت وقتی هیچ تلاشی برای نزدیک شدن به او ندارم حق دارد دوستم نداشته باشد:)

بی مقدمه نگاهم را با کنجکاوی دواندم پی انگشت های بلند و کشیده اش نگاهم کرد : دنبال چی میگردی؟

+خب راستش(نفس عمیقی کشیدم): حلقه

خندید : اوه بیخیال!

+واقعاً کسی تو زندگیت نیست؟

_ باشه هم حلقه نمیدازم.

دلیلش را می‌دانستم بعد از خواندن کتاب ریکاوری این تصمیم گرفته شد اما اینکه هنوز به آن پایبند مانده بودم متعجبم می‌کرد معمولا نظراتم را زود تغییر می‌دادم تعصبی رویشان نداشتم و به محض اینکه نظریه ی معقول تری مطرح می‌شد دنبالش میکردم.

سعی کردم بحث را عوض کنم : خیلی ازت خوشم اومده چطور این همه سال رو واسه رسیدن بهت تحمل کنم؟

_تحمل نکن اینهمه سال رو زندگی کن.

+اگه بخوای یه توصیه یا نصیحت بهم بکنی چی میگی؟

_نصیحت میکنم هیچکس رو نصیحت نکنی، یادته یه زمانی چقدر توصیه نوشته بودی برای سیزده سالگیمون؟ راستش من چیزی برای گفتن ندارم.

نمی‌دانم چرا می‌خواست تفاوت هایمان را به رویم بیاورد و رشدش را در سرم بکوبد اما من توصیه هایم را دوست داشتم، اصرار کردم : یه چیزی بگو...

با اکراه زبان گشود : نیچه یه نظریه داره که بهش میگه : بازگشت ابدی! به زبون ساده یعنی :

فرض کن قراره بعد مرگت زندگیت از اول دوباره به همون شکل قبل اتفاق بیوفته و این اتفاق، تا ابد، بی نهایت بار تکرار بشه بازگشت ابدی میگه : «یه جوری زندگی کن که اگه قرار باشه بعد مرگت دوباره زندگیت از اول به همون شکل قبل شروع بشه و این اتفاق تا ابد بی‌نهایت بار تکرار بشه از خودت و تصمیماتت راضی باشی»

+چجوری راضی باشم وقتی...

پرید میان حرفم : دقت کن که اینجا منظور راضی بودن از اتفاقات خارج از کنترل منظور نیست بلکه راضی بودن از تصمیماتیه که کنترلش با ماست. فکر کن زندگیت رو تا ابد میزارن روی تکرار تو دوست داری شبیه من باشی یا شبیه اون چیزی که ازش می‌ترسی؟به قول خودت : آب این جوی به سرچشمه نمی‌گردد باز بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز!

فقط اینکه : امیدوارم هیچکدوم از آدمای مهم زندگیت رو ناامید نکنی مخصوصا خودتو"

"خوب دیگه من باید برم"ی گفت و رفت و من را با ذهنی درگیر تنها گذاشت امیدوار بودم یک روزی شبیهش شوم.