اگر من بخشی از افسانه تو باشم، تو روزی به من باز خواهی گشت...
من بدهکار توام
به تو یک عالمِ احساس بدهکارم من
با کمی چاشنی بیتابی
به دو دستان تو گل
و به ناخن هایت
لاک قرمز شاید
چند تا بوسه به پیشانی تو
و به چشمانت عشق
به بلندی قدت دود سپند
به نگاهت لبخند
یا دو تا مروارید
تا که آویز دو گوشَت باشند
و به گوش تو غزل
یا به گیسوی بلندت شانه
به همان پیرهن صورتیت عطری تلخ
و به فنجانت چای
و تو هم خوب بدهکار منی
یک جهان دلتنگی
با دو تا دریا اشک
به تمام لحظاتم احساس
به غزل هایم گوش
و کمی باخبری
چه کسی گفت تو را بی خبری خوش خبریست؟
چیست این خوش خبری
که دو تا چشم من عمریست به در دوخته است
تو به من
بودن و باخبری مدیونی
و دو تا چشم جدید!
من بدهکار توام
و خودم میدانم
هر چه را از من بیچاره طلبکاری تو
هر چه را می خواهی
همه را ریز به ریز
به تو پس خواهم داد
هر زمان برگردی
و به من عمر طلب کرده ی بی خاطره برگردانی...
پ.ن۱: در ادامه چالش طلبکاری، شاید نامربوط!
پ.ن۲: ایده اولیه از "بدهکار بودن شانه به مو" از متن آقای دست انداز، کادر خاکستری اول متنشون به ذهنم رسید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
(افتخارات فاطمه)
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکسها قصه دارند...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهایی