دانشجوی تاریخ . farnazshabrooz@gmail.com ENTP_A
من و من!
هر وقت میخوام چیزی رو شروع کنم واقعا نمی دونم اولش چی بنویسم!
یعنی گیجم که خب الان چی بگم؟!
و ذهنم شبیه یه صفحه سفیده همون قدر خالیه!
اما با خودم میگم چرا دقیقاً همین رو نمینویسم؟همین خودش شروع نوشتن میشه :)!
قبل از مصاحبه باید بهت بگم این مصاحبه هرچی هم بشه واقعاً برام جذاب و هیجانیه چون دارم با تویی مصاحبه میکنم که برام خیلی ارزشمندی !(نارسیسم شاید:)
یه لحظه وایسا ...
ببینم الان یعنی دارم با فرنازِآیندهِ ۱۸ سال و نیم مصاحبه میکنم؟!
یعنی میشه وسطِ آیندهِ آینده ی مننن ؟؟؟
مغزم رگ به رگ شد ..
ی ایده باحال تو ذهنم اومد نمیدونم شرکت داده میشم یا نه ..
چطوره از منِ آیندهِ ۱۸ سال و نیم مصاحبه بگیرم ؟
الان آینده ی اون فرنازم و گذشته ی فرناز آینده?( زیبا نیست ؟)
******
_بهت بگم خانم شب روز یا فرنازی؟
+با تخس دیوونه قدیمی راحتترم:)!
_ اوم ..تخس دیوونه قدیمی تعریف کن به کجا رسیدی؟
+میشه واضحتر بپرسی دقیقاً چیا رو؟ اینجوری گُمَم..
_البته چرا که نه مثلاً دلت میخواست ۲۰۰ تا کتاب بخونی چی شد؟
+فعلاً نزدیک ۸۰ تا کتاب رو خوندم و در حال خوندنم امیدوارم بتونم جلوی این آرزو رو تیک بزنم.
_خوب اومدی جلو... اما جدیداً احساس میکنم کم کاری داشتی ،اینطور نیست؟
+درسته، کم کاری و تنبلی داشتم. باید به روتین همیشگیم برگردم؛ زیاد عقب انداختم (میتونم دلیل بیارم اما دلیل چیزی رو تغییر نمیده!)
_از اتاق فرمان خبر رسیده میگن فرناز ۱۸ سال و نیم یه سری توصیهها و خواهشها ازت داشته ،بهش توجه کردی؟
+خیلی زیاد !بهم گفت ناراحتیاشو همونجا چال کنم چال کردم ،
گفت ورژن بهتری از خودت بساز دارم میسازم و هر روز دارم تلاش میکنم فرناز امروز با فرناز دیروز متفاوت باشه و نگم اووه دارم درجا میزنم،
با x ارتباطم رو قطع کردم هرچند آدم بدی نبود اما برای من اذیت کننده بود البته تا حدودی،
فرناز ۱۸ سال و نیم ازم خواست از اونور بوم پرت نشم اما نمیدونم پرت شدم یا نه ...معنی "پرت شدم "برا اون و برای منِ الان متفاوته و فکر نمیکنم پرت شده باشم ،(شاید بعدها به امروزم نگاه کردم و متوجه شدم که آره یا نه اما الان که تو خودِ گودم نه..)
_ازت پرسیده بود رشتهای که دوست داشتی رو به دست آوردی یا نه؟!
+نمیدونم ...چند روز دیگه مشخص میشه، اما هر چیزی که باشه احتمالاً راضیم یا حداقل خودمو زیاد ناراحت نمیکنم چون احساس میکنم هر تصمیمی که گرفتم تو اون لحظه و تو اون موقعیت شاید درستترین نبوده باشه اما درست بوده.
_این یکی رو خودم ازت سوال دارم عاشق شدی یا هنوزم مثل یه سیب زمینی به آدمای عاشق نگاه میکنی؟
+بله من عاشق شدم (تبریک میگم به خودم چون بالاخره تجربش کردم :))))منی که حتی فکرشو هم نمیکردم ! دیگه مثل یه سیب زمینی به آدمای عاشق نگاه نمیکنم .
آها راستی ازم خواست عاشق یک طرفه نشم که خوب اول از همه بهش سلاممو برسون و بگو به حرفت توجه کردم ،
راستی اینو هم بهش بگو ازش ممنونم که با خواستهها و تلاشاش منو به اینجا رسوند جایی که ازش راضیم ،آدمی که دوستش دارم و همچنان تلاش میکنه جلوی آرزوهای فرناز ۱۸ سال و نیم یکی یکی تیک بزنه.
_تخس دیوونه قدیمی آخرین سوال مصاحبهام اینه که...
+میدونم چیو میخوای بپرسی:)!
مثل همیشه:( برنامت برای آینده چیه؟)
و منم مثل همیشه جواب میدم: میخوام زندگی کنم و از تک تک لحظاتم لذت ببرم ،فرقی نمیکنه خوب باشه یا بد،
خوب باشه که میذارمشون توی عمیقترین نقطه ذهنم تا به یاد بمونه ،بد هم باشه باز هم یه لبخند میزنم و میگم تجربه شد و رهاش میکنم.
نمی دونم تو آینده قراره چه اتفاقی بیفته اما من میخوام قدمهای کوچیک الانم مسیر قشنگی رو برام بسازه:)!.
اتمام مصاحبه
فرناز شب روز
مهرماهِ یک هزار و چهارصد و دو.
مطلبی دیگر از این انتشارات
در سوگ خود نشسته ام
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای یار غار
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلام آخر...آنولین رفت