در مسیر باشید...
من چگونه چادری شدم
ماجرا از اونجایی شروع شد که من گرم روزمرگی های خودم روز ها رو پس از دیگری میگذروندم؛
تازه دانشگاه قبول شده بودم.
روز اولی رو که در خوابگاه بودم با اولین کسی که آشنا شدم از مسئولین بسیج بود. اون شب رو پیش اون گذروندم؛ شام خوردیم، صحبت کردیم. اون از خاطرات روزهای تلخ و شیرین دانشگاه و تجربیاتش در بسیج میگفت و من شیفته شیرینی کلامش شده بودم.
با هم صمیمی شده بودیم؛ شب های اولین هفته شروع دانشگاه به اتاقشان میرفتم. برام وقت میگذاشت. درد دل هامو میشنید و درد دل میکرد.
یک روز من رو به مسئول بسیج دانشکده معرفی کرد. شروعِ حیات من همونجا بود، شروع زندگی معنادار من، شروع بی تفاوت نبودن و درک معنای دغدغه مندی.
حضور در جلسات بصیرتی_معرفتی، کمک به بچه ها در برگزاری مراسمات گوناگون، من رو دچار کشمکش درونی عمیق کرد.
هر چی میگذشت با خودم بیشتر درگیر میشدم، بیشتر از خودم سوال میپرسیدم، بیشتر دنبال آرامش بودم. نمیدونم چه حس نویی بود که انگار قرارت در بیقراری بود. آرامشت در عدم سکون بود؛ در عدم رکود.
به خودم میگفتم وقتی اسلام اینه، وقتی به درستی و حقانیتش اعتقاد کامل دارم پس باید کامل اداش کنم. کامل به اون عمل کنم.
جوری رفتار کنم و بپوشم که با همه وجودم به اون اعتقاد دارم اگر هم نه که پس چه اعتقادی؟ چه دینی؟!
انتخاب چادر یک انتخاب بدون فکر، در لحظه و حاصل از جو زدگی یا تقلید نبود، من مدت ها بود به اون فکر میکردم. به زوایای مختلفش،به این که چقدر حاضرم تا آخر، پای کنایه ها و زخم زبان ها بمانم. چقدر در راهی که انتخاب کرده ام ثابت قدمم و نکنه وسط راه کم بیاورم.
یک روز که با دوستانم میخواستیم به بازار بریم؛ برای امتحان و محک خودم چادر سر کردم.
برام سخت بود. این که پارچه ای سیاه، روی لباس های رنگی و متنوع من رو بگیره. این که با دوستانم متفاوت باشم. این که دیگه با مد روز نمیشه پیش رفت. البته قبل از این که چادر رو انتخاب کنم خیلی درگیر مد نبودم و انتخاب مانتو ها و سایر لباس هام متاثر از پیش زمینه ها و اعتقادات مذهبی ام بود اما چادر برام حجت بود. چادر یعنی ثابت قدم بودن روی هدفم و حضورم در جامعه به عنوان یک انسان نه صرفا به عنوان جنس زن و با حفظ تمام شئونات و حریم انسانی ام.
اما با این حال باز هم برام سخت بود! تلخ بود که متفاوت نگاهت کنند. متفاوت رفتار کنند. نگاه هایی پر ازکنایه!
همون شب ها بود که خبر رسید قراره از منطقه خان طومان سوریه شهدایی رو بیارن و قراره در حسینیه عاشقان کربلا ی ساری مراسم بزرگداشتی برگزار بشه.
اون شب برام نقطه عطفی بود!
در اون حال و هوای روحانی و لابلای ناله ها و اشک های مردم، از شهدا خواستم که کمکم کنند، به اونها گفتم من عاشق چادرم اما برام سخته. یاری ام کنید تا عزمم راسخ بشه تا گام هام محکم بشه.
هر چی بود همون شب اتفاق افتاد.
دستم رو گرفتند!
چند روز بعد برای فرجه امتحانات رفته بودیم به شهرم (در یک استان دیگه ).
از همون جا شروع کردم. انگار دیگه سخت نبود. دیگر حرف و نگاه و کنایه ای برام معنی نداشت.
من بودم و راهی که انتخاب کرده بودم.
اینقدر عزمم راسخ بود که کم نیارم، پا پس نکشم. انگار یک نیرویی یاری ام میکرد.
وگرنه ظرفیتم انقدر نبود!
همون شد که تا الان هم چادر سر میکنم و نه تنها لحظه ای از آن شرمزده و ناراحت نیستم بلکه احساس میکنم همچون شاهزاده ای برفراز ابرها قدم میزنم.
نابی این لحظات را باید چشید؛ در قالب واژه نمیگنجد.
خدارا شکر بابت این نعمت.
️با تشکر از دانشجوی محترم دانشگاه علوم پزشکی مازندران برای ارسال این ماجرای زیبا
?گردآورنده: سید مهدی پیشنمازی
-سیزدهمین نشریه دانشجویی مسیر-
مطلبی دیگر از این انتشارات
فرشته زندگی من
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی و خاطرهبازی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته: ویرگول، خط ربط همگی ما به هم