یه روزی سرگرم کننده ترین داستان دنیا رو مینویسم!
مگه تمام عمر چندتا بهاره؟
برای اولین بار در نوشته های دختر مهتاب با اون آشنا شدم، دختری بیمار که درگیر مبارزه با سرطان بود.
گفتم بعدا برم براش یکی دو تا کامنت آرزوی سلامتی بزارم و تمام، اما...اون جوری فکرش رو میکردم نبود.
سیاه و ناامید نبود، خسته و شکسته نبود، درمانده و سطحی نبود...
بخاطر همین هم در این چند ماه به محور اصلی ویرگول تبدیل شده بود...کسی نمیتوانست آنولین رو دوست نداشته باشه.
اکثر انسانها به کم عمقی برکههای پرجنب و جوش هستن، زیبا ولی ساده، کوچک و کمعمق.
برخی هم هستن که عمق اقیانوس رو دارن، هرچه بیشتر اونها رو بشناسی وجههای از شخصیتشون هست که برات تازه هستن، هرچه بیشتر اونها رو بشناسی متوجه میشی که چقدر بزرگ هستن.
اما اعماق اقیانوس همیشه سرده، همیشه تاریکه، همیشه مملو از ناشناختههاست اما...دریای روح آنولین اینطور نبود.
عمیق بود، اما همیشه روشن از نور امید، نور ایمان و مهربانی.
ناشناخته بود، اما گرم و دوستداشتنی.
ولی خدا هیچ وقت دوست نداره گوهر های واقعی رو توی این دنیا باقی بذاره، این دنیای زشت لیاقت داشتن این زیبایی ها رو نداره.
بدرود آنولین، تو بیدار شدی، کابوس تو به پایان رسید!
آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار، ایزدا
و فروغ جاودان را بر آنان بتابان.
حقانیت او در یاد و خاطرهای همیشگی جای خواهد گرفت
و او از بدگوییها هراسی نخواهد داشت.
آمین.
مطلبی دیگر از این انتشارات
وسوسه
مطلبی دیگر از این انتشارات
تازهواردی که سرش را در هر سوراخی میکند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته! (چالش نوزدهم: هواداری!)