نمیتوانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.
نامهای برای n موقع دیگهم
از اونجایی تیتر رو نوشتم "نامهای برای n موقع دیگهم" که نمیدونم آینده یعنی چی؛ یعنی من میدونم ولی بقیه نمیدونن که من چی میدونم (قال اوس جواد ?). ما همیشه تو آیندهایم. الان ساعت ۹:۰۷ شبه و این پست رو ساعت ۹:۰۵ شروع کردم، نسبت به ۹:۰۵ رفتم جلو، تو آینده. برای من آینده مفهومی نیست که بخوام با عدد تعریفش کنم، آینده برای من اون روزیه که از صبح آمپرم بالا باشه و اونقدر خوشحال باشم که بچسبم به سقف. این آینده میتونه لحظهی قهرمانیِ منچسترسیتی تو یوسیال باشه یا وقتی که یه نوزاد رو بغل میکنم و هی کلهش رو تکون میده و بوی شیرِ خالص میاد تو سرسرههای دماغم. البته، چیزی که من از آینده دنبالشم نسبیه؛ هیچ خوشحالیای مطلق نیست، یکم بعدش دوباره ناراحت میشم. به قول اون گیفه "ای فلک تا کی کلک؟" (تصویر افسردهی پلنگ صورتی هم تو ذهنتون مجسم کنید که دستهاش رو زیر چونهش گذاشته).
میخوام اون روزو ببینم به چشم، که نگی سرنوشت/بگی با دست نوشت
آهنگ "آماده باش" (اینترو)، ممدرضا شایع
چیزی که از آیندهم فارغ از اون مفهوم که شادیم تو اوج خودش باشه تو ذهنم هست، یه چیز مثل توبیاس تو "دیروزِ" آگوتا کریستوفه. خیلی شخصیت مودیه؛ کتاب اینجوری شروع میشه که همینجوری داره راه میره تو جنگل و کاپشن نداره که با صورت میفته رو زمینِ پر از گل و لای، ذات الریه میگیره. همینقدر ساده و غمانگیز. یا مثلاً خودش میگه فقط آخر هفتههایی که حال داشته باشه با معشوقش عشقبازی میکنه. "حال داشته باشه" خیلی مهمه؛ انسان رو ول کنی جدا از اینکه آجر باشه یا چیز دیگه، میچسبونه گلگیر عقب اون چیزه. یعنی برای شهوت همیشه مشتاقه، ولی توبیاس اینطوری نیست و فقط وقتی حال داشته باشه میره روکار. یا پارک تو "النور و پارک"، دوتا وصلهی ناجور. هرچند برای من همیشه تو گردوم پوکه، ولی باز... . خیلی هستن که مثلشون باشم، ولی توبیاس و پارک رو بیشتر قبول دارم.
(دوباره باید دربارهش بنویسم، مفصل؛ هم الان نسبت به اون موقع خیلی چیزا رو فهمیدم، هم اون موقع چون خیلی رفیق نداشتم اینجا یخم وا نشده بود حرف بزنم.)
از آیندهم یه چیز تو مایههای آهنگ "آی خلیفهی... لالالای لالای لای" و "مسافرِ" یاس تصور میکنم. خلیفه برای اون حد از مسخرهبازیش و مسافر برای اون حد از جدی و حق بودنش. خوشم نمیاد واسه آینده برنامهریزی کنم و اینا، آینده خودش میاد. اونایی که برنامهریزی میکنن بیخودی سختش میکنن. شل کن لذت ببر.
آیندهی من طوریه که احتمالاً اون پایین مایینهای روزنامه یه مستطیل بدون مشخص بودن اضلاعش انتخاب میکنم مینویسم. دوست دارم یه چیز مثل پانویس و پاورقی باشه. کسی چشمش بهش نیفته، ولی اگه میفته از توش درنیاد. این پُر کردن کاغذهای سریالی شغل دوممه، شغل اول رو نمیدونم چی انتخاب کنم.
میگن باید درسهام رو خوب بخونم که مهاجرت کنم چون اینجا جای زندگی کردن نیست؛ مهاجرت چرا کنم؟ اون بیرون خبری نیست، همه چیز تو همین خاکه. نیازهای من تو همین ایران هم تامین میشه، واسه اندوختن دانش هم نمیخوام برم. چیزی که بهم معنا میده همین مترو تهرانه، همین *شعر گفتن با بچههاست، همین آلودگی هواست. شاید نظرم تا nاُمین روز/سال/ماه/ثانیهی دیگه درباره مهاجرت تغییر کرد، ولی خودم قلباً نمیخوام مهاجرت کنم. البته، قلب همیشه با عقل در تضاده. اگه کاری کنی که قلبت (دلت) میگه، از لحاظ عقلانی اون کار منسوخ شدهست.
امروز (روزی که این یادداشت منتشر میشه "امروز" نیست) چهارشنبه مورخ ۷ دی ۱۴۰۱عه ("مورخ" رو چون هفتم و هشتم گزارش روزانهی کلاس رو من مینوشتم زیاد ازش استفاده میکنم)؛ رفتم استخر با اینکه حسش رو نداشتم. چندتا توپ مشتی درآوردم. تو سانتر دفاع سانتر خیلی خودم حال کردم. برای اینکه توپهای سانتر دفاع سانتر رو بگیری باید پا بزنی تا زیر سینه بیای بالا بعد دوتا دستت رو باز کنی یه متر بیای جلو. خیلی حال میده وقتی توپ به دستت میخوره میره پشت دروازه یا نمیره تو گل. این توپهایی که میگم سرعتشون زیاده، واسه همین حداقل چهار متر ارتفاع داره نسبت به سطح آب، اگه هم قرار باشه کمونه کنه ارتفاعش کم میشه ولی شیش هفت متر اونورتر میفته. تو بازی هم دوتا تک به تک گرفتم، جفتشون قوس (چیپ) بود. یه دونهش طرف توپ رو انداخت بالا والیبالی زد، منم چون اومده بودم پایین آماده نبودم، دست راستم رو آوردم بالا توپ طول دروازه رو رفت ولی نرفت تو گل. با این چیزایی که گفتم احتمالاً فهمیدی چقدر از واترپلو و شنا خوشم میاد. درد ورزش دردهای زندگی رو از یادم میبره؛ اگه شد میخوام برم تیمملی بازی کنم و بعد اون خارج بازی کنم.
نمیخوام n موقع دیگه هم فیلم و سریال ببینم. یا لئون یا فیلمهای برگمان.
اگه پای عشقت الکی هدر رفتی سوختی پاش/اگه پُر حرفه دلت و لباتو به هم دوختی داش
ناراحتی نداره مشتی/درخت پیر باغچه من تا هنوز داره نفس میکشه به امید دیدن بهار بعدی
آهنگ "ناراحت نباش"، از امیر خلوت
امیر خلوت هر چقدر هم درست بگه؛ ولی اون ورس حصین تو "دلخوشی" حقیقت محضه:
تمام طول روزتو میکنی تـ*خمی سپری/ فکر به چیزی که باختی ببری
اون مغزتو می*د، مثل سگ پشیمونی/تو گفته بودی که راه سختو میتونی
اما بعد دیدی، تویی و کمی مایه تو جیب/به جایی نمیرسی با این قدمای کوچیک
این زندگی گفت دو چیزو یاد پس بگیر/امید بده به جاش بیلاخ پس بگیر
موضوع پست یه چیز دیگه بود، شاید یکم بیربط شد؛ ولی اینا خیلی وقته ته دلم خونه اجاره کرده. حقیقتاً و غیرحقیقتاً خستهم. یه مدت چسی میومدم خودم رو ناراحت نشون میدادم، تتلو هم گوش میدادم دیگه قشنگ اون لحظهی مرگ Lil peep تو ذهن طرف تداعی میشد (الان هم تتلو گوش میدم، ولی دیگه چسی نمیام)؛ الان واقعاً خستهم، چسی هم نمیام. امیدوارم n موقع دیگه حالم بهتر باشه. حال خوب با پایین رفتن شلوار و نمرهی خوب بدست نمیاد، به نظرم وقتی بدونی این چیزایی که ازشون به عنوان شادی یاد میکنیم، دلیل اصلیش (دلیل اصلیه اون شادی) خودمونیم، اونجاست که خوشحالی واقعی رو میفهمیم، چون اگه خودکشی کنیم و بمیریم دیگه زنده نیستیم که بتونیم شادی کنیم.
البته تتلو هم تو "جهنم" بد نمیگه:
جهنم یخ زده تو دلم...
الان احتمالاً منتشرش کنم. رغبتی ندارم برای منتشر کردنش، ناراحتم. یا آخرین پستمه، یا پست بعدی رفت برای سه چهار ماه، سه ماه دیگه. نمیتونم ننویسم، ولی تو ورق مینویسم. در هر صورت... اگه پست آخرم بود، میدونم خیلیهاتون رو ناراحت کردم، اونایی که از قصد ناراحتشون کردم رو خودم هم هنوز ناراحتم و بدونن به همون اندازه که ناراحت شدن منم ناراحت شدم از کار خودم. اونایی هم که حواسم نبوده و از قصد نخواستم ناراحتشون کنم ممنون میشم حداقل تو لفظ ببخشنم که یکم روحم آروم شه. اینکه ننویسم برای الان نیست، چند هفته بود منتظر بودم یه چیزی بشه که به عنوان ضربهی آخر درخت رو قطع کنه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش 12 کتاب مورد علاقه من
مطلبی دیگر از این انتشارات
به کوچولویی که دیگه نیستم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
هایکو با کتاب...