نامه ای به آینده)))

دخترم...

امروز برای تو مینویسم! سال ها بعد اگر قد کشیدی و خانم شدی،

دلم میخواهد تورا از همه ی پسر های محله،فامیل،مدرسه و دانشگاه و ... دورکنم!

دلم میخواهد رنگ آفتاب را فقط درحیاط خانه ام ببینی!

دخترم!!!

میدانم از من،از مادرت متنفر میشوی و مرا بدترین مادر دنیا میدانی؛

میدانم...خوب میدانم!

اما دخترکم! اگر بدانی چه بر سر مادرت آمد...

چگونه دلش شکست و آرزو هایش تباه شد از مادرت گله نمیکنی!

دخترم!

وقتی سن و سالت درگیر احساس شود دگر منطق نمی شناسی!

عاشق میشوی...!

دخترم،عاشقی درد دارد!

این روزها که مینویسم...هنوز دخترکی هستم پر از آرزوهای تباه شده...

دخترکی هستم که هرسال از زندگی ام می گذرد بیشتر میفهمم!

بیشتر اتفاق های اطرافم را درک میکنم...میدانی هرسال روز تولدم که میرسد،درد هارا عمیق تر حس میکنم!

رنج ها و درد هایی که مادر و پدرم میکشند،درد های اطرافیانم...درد تنهایی خودم!

آه بمیرد مادر و درد آن روز هایت را نبیند!...