نردبان کجاست؟

نردبان کجاست؟
داخل اتاق جز سیاهی هیچ نیست.
نردبان کجاست؟
سرم را می‌چرخانم.
کمی آن سوتر نوری سوسو می‌زند.
هر یک قدم که به سمتش برمی‌دارم نور گیراتر می‌شود.
گویا مهتاب از پس این تاریکی، امیدی را زمزمه می‌کند.
سرعتم را بیشتر می‌کنم.
نور بیشتر مرا پیش می‌خواند.
پاهایم شروع به دویدن می‌کنند.
نفهمیدم چه شد.
نردبان از کجا آغاز شد!
من در میانه‌اش ایستاده‌ام.
نردبان همان جا بود.
نردبان همین جاست.
زیر پاهایت.
به پایین نگاه می‌کنم.
سیاهی را می‌بینم که در نور غرق شده.
یا نور را می‌بینم که سیاهی را بلعیده است و می‌خواهد با جوهر وجودش تمامش را بالا بیاورد.
سیاهی نابود شد. چیزی ازش باقی‌نماند.
نکند سیاهی درون من بود؟
به بالا نگاه می‌کنم.
نور می‌خواهد مرا در خودش حل کند.
راه نردبان طولانی است.
من هم سرگیجه دارم.
شاید بیفتم و دوباره سیاهی را از درون نور بیرون بکشم و تا خانه با خود خِرکش کنم.
نه الان وقت عقب نشینی نیست من اینبار دیگر جانی برای شروع دوباره ندارم.
شاید اگر جلوتر بروم استراحت‌گاهی پیدا کنم.
پاهایم می‌لرزد.
به سختی مسیر را طی می‌کنم.
هر یک‌قدم که برمی‌دارم تحمل وزن نردبان برایم سخت‌تر می‌شود.
چند وقت است که در مسیرم!
زمان برایم بی‌ارزش شده و مقصد برایم دست یافتنی.
صدایی آشنا و نامفهوم مدام می‌پیچد.
در سرم یا در فضا؟
فضا با من و من با فضا یکی شده‌ایم.
دیگر نگران سختی‌های پیش رو نیستم.
از هوش رفتم.
خوشبخت هستم.
می‌دانم دیگر نیازی به تقلا نیست.
جاذبه نور مرا بالا می‌کشد.
دیگر نیازی به تلاش نیست.
من تمامیتم را به یگانگی نور تقدیم کرده‌ام.

?️ نسترن جلوه‌مقدم