هر عکس، یک داستان....

عکس اول، داستان اول:

_ باز بابا پول ها رو دیر آورده. من کِی وقت دارم دورشون رُبان ببپیچم.

+ ربان سبز؟! خیلی رنگش بَده که. همین جوری ساده بدیم دست مردم.

_ عید غدیره. سبزه دیگه. دوست داری پونصدی ها رو با اریگامی شکل دُرنا دربیارم؟!

+من برم شیرینی ها رو بچینم. اعصاب نداره.... بشین با پونصدی ها لوله پُلیکا درست کن. والا به قرآن.

(مکالمه ی من با خواهرم در 7 ساعت قبل از روزِ عیدِ غدیر)


عکس دوم، داستان دوم:

بهش قول داده ام که تا وقتی که استراحت می کند، مقاله اش را تایپ کنم و گیاهان دارویی رو که برای کار آزمایشگاهش نیاز دارد را سر و سامان بدهم. صدایی می گوید:« اجازه میدی همه ازت سوء استفاده کنن. اون الان خوابه و تو تا صبح بیداری و داری جور تنبلی اونو به دوش می کشی.» جوابش را نمی دهم. آخر خواهرم است. به کمک من احتیاج دارد. صدا با خنده می گوید:« یه مشت گل گاو زبون هم برای خودت بردار. لازمت میشه.» نفس عمیقی می کشم و لپ تاپ را روشن می کنم.

عکس سوم، داستان سوم:

_ «تو هرجا بری باز همون برگی. همون برگ زرد رنگ. به برگ های اونور دیوار هم فکر نکن. آرزوی اونور دیوار رو هم همینطور. اونجا هم همه ی برگ هاش زرد رنگ اند. به حرفم گوش کن. من اونور دیوار رو ندیدم اما مطمئنم اونجا هیچی نیست. دقیقاً عین همینوره.»

+ « کجا؟ چرا چسبیدی به دیوار؟ فکر کردی برگ های اونور سبز تر از ما هستن؟!؟! من از اونور دیوار میام؛ اوجا هم همه زرد و زار اند. یا با باد برو جای دیگه یا با بقیه ی برگ ها با جاروی فرّاش جارو شو و دور شو. هرجایی برو غیر از پشت دیوار.»

عکس چهارم، داستان چهارم:

_ ژست بگیر عکس بگیرم.

+ نمی خوام. چتری هام درست نیستن.

_ بذار شونه شون کنم.... حالا درست شد. ژست بگیر دیگه مامان جان.

+ اینطوری خوبه؟

_ آره صاف بشیــــ...(فلش دوربین)..ـــین. ای بابا تو عکس قوز کرده افتادی....

پی نوشت: برای این پست و یا چالش دنبال عکس می گشتم و چقدرررررر خاطره هایی برام زنده شد که کلاً فراموششون کرده بودم و الان با این حجم از خاطراتی که یادم اومده چجوری باید بخوابم؟! :)))