نوشته های کم جان دختر، خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
هنوزم که هنوزه... ( بالاخره منم به چالش هفته آلوده شدم)
خب با خوندن عنوان چالش و پستای بقیه به شدت وسوسه شدم بشینم بنویسمش، هی در سنگر منطق و شعور مقاومت کردم، ولی هعی...
- هنوزم که هنوزه موقع حرف زدن با آدمای جدید از استرس دستام میلرزه
- هنوزم که هنوزه میترسم بالاخره یه روز اعتیادم به ویرگول زندگیمو به باد بده
- هنوزم که هنوزه منتظرم که انگیزه لازم برای ریاضی خوندنو پیدا کنم
- هنوزم که هنوزه نمیتونم اتاقمو مرتب نگه دارم
- هنوزم که هنوزه یه آدم شلخته و وقت نشناس موندم
- هنوزم که هنوزه عاشق کساییم که از من بدشون میاد.( دوستان استراتژی «حاضر نیستم عضو کلوپی بشم که حاضره منو به عضویت خودش قبول کنه» رو مرور کنید)
- هنوزم که هنوزه نمیتونم برای پرسش کلاسی درس بخونم
- هنوزم که هنوزه کوه کندنو به درس خوندن ترجیح میدم
- هنوزم که هنوزه فلسفه بافی ذهنم تمام علایقمو نابود میکنه
.
.
.
- و هنوزم که هنوزه لحظه نوشتم یهو همه ایده هام میپره... :|||
**من حقیقتا شرمنده وقت و چشماتونم، نمیدونم چرا انتشارش دادم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوله پشتی سال هزار و چهارصد و دو
مطلبی دیگر از این انتشارات
کپی ! چرا؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
قصه ها منتظرند، دست بجنبان