و علیرضا گفت، دوستت دارم.

در زمان های جدید دخترکی بود با چشمانی به رنگ مشکی عمیق و خنده ای با چاشنی حالِ خوب که دوستِ علیرضا بود. مدت زمانی به شیوه ی عجیبی می گذشت و علیرضا در کنارِ این دوست حضور داشت اما نمی گفت دوستش دارد! شاید وقتش نبود، ولی مگر می شود کسی را دوست خود بدانی و نگوئی او را دوست می داری؟ البته که می توان سکوت کرد! ولی سکوت در مواقعی که باید حرف بزنی حماقت است. خلاصه ی ماجرا این شد که وقتی این دوست به رَفیق تبدیل شد؛ علیرضا کلمات را با لحنِ شاید خشکِ همیشگی اش بیان کرد: 《در جایگاه یک دوست، دوستت دارم》 ولی خب در جملات دارای احساس از پیچ و تاب دادن کلمات جلوگیری میکنم، چون احساسات باید واضح باشند، شفاف مثل شیشه. جمله ای مثل : 《تو را مثل نور ماه در شبی تاریک دوست می دارم》 اصلا بیانگر احساسات نیست! دارد سعی می کند مهارت نوشتن را به رخ بکشد و هیچکس اصلا متوجه موضوع اصلی جمله نمی شود [دوستت دارم]. واضح و ساده بیان کردن این حقیقت مانند بیرون دادن نفس در زمستان است، بخار کمی که مانند ابری سنگین و پر برف در گلو حبس شده را آزاد می کند. اگر این بخار خارج نشود، روزی خواهد رسید که برفِ این ابر ها ذوب شود و قطره قطره از چشم چکه کند. بارانی با رعد و برقی ساکت که بر روی دفتر می بارد.




گاهی باید رفت، باید گفت؛ باید شنید و پذیرفت. چه نتیجه خوب بود چه بد. خلاصه که خوشحالم اینجایی آیلین (Aylin)، لقب جدیدت "مون لایت" (Moonlight) هم بهت میاد.