وقتی یه فرشته پیدا کردیم چیکار کنیم؟

سلام👋


نه که خیلی بودم مهم باشه و نبودم مایه ی حسرت! برعکس...
فکر می کنم با نبودم حداقل بدی هام نباشه، حالا خوبی چندان ژرفی هم نداشتیم که بگویم با نبودم خوبی هایم هم نبود نه...
خلاصه که شکر خدا در حال طی کردن دوازدهمین شاهراه علمی هستیم (مثلا!!) و برخلاف تعریف و بزرگنمایی هایی که از دوستان و آشنایان می شنیدیم خیلی هم راه دندان گیر و صعب العبوری نیست. حداقل می شود تصور کرد که در آینده بحران های جدی تری به میان خواهد آمد. خلاصه که داره میگذره و ما هم شکر خدا غالبا هم زیر سایه ی خدا در حال گذران زندگی هستیم.

خیلی اتفاقی به یکی از مطالب چالش هفته بر خوردم که توسط حسین جان نوشته شده بود. حقیقتاً مطلب را دقیق نخواندم ولی عنوان خیال انگیزش من خیال باف را مجاب به نوشتن کرد...




فرشته{قبل از تجلّی اش}: محمد بیدار شو! اذان صبح را از مسجد سر کوچه دارند می نوایند. پاشو برو تا وقت هست نماز بخون!
من: خوابم میاد!
- ای بابا! معبود من را دستور داده که نمازت بَرکنم، بالا برم، اونوقت تو می خوای نخونی؟ چه رویی داری!!
- نه که نخونم، ولی الان زوده! حالا کو تا ۰۷:۰۹:۵۰ فعلا بزار یه چرتی بزنیم بعد ان شاء الله قبل از قضا شدن می خونمش، غمت نباشه😉
- من از دست تو به کی پناه ببرم!!!! خیر سرت مثلا به زعم خود و اندر هوای خود، آدم خوبی هستی! اونوقت ترجیح می دی بخوابی تا نماز ادا کنی! ای خدا! این همه راه از آسمون پنجم-شیشم-هفتم زدیم اومدم به این دنیا ی دَنی و پست، حالا داری معطلمون هم می کنی؟ دمت گرمه واقعا!
- آره حاجی! دمم به خدا گرمه!!
- ماشاءالله توی بلبل زبونی کردن هم کم نداری ها. چیکار کنم از دست تو دیگه. فعلا هستم تا نمازتو بخونی. فقط هم بخاطر خودت هم بخاطر من زودتر!!
- حالا که وقتت خالیه می تونی برام دعا کنی😋
- خدا ان شاء الله سر عقل بیارتت!!

هر روز و هر وقت و هر دم زندگی ام، نسبت به فرشته ها در نهان اینگونه چرخید و چرخید. بعضی وقت ها با فرشته ی کتف راست دم خور شدیم اما غالبا فرشته ی کتف چپ همراهی ام کرد. فرشته ی کتف راست که خیلی هوامو داشت و بنده خدا خیلی هم سرش خلوت بود، تعریف منو پیش فرشته ی سمت چپی می کرد و می گفت فعلا چیزی ننویس، گناه داره، شاید برگرده. منم سعیم بر برگشتن بود و هست ولی خب بعضی جاها برنگشتم و احتمالا بعضی جاها هم برگشتم. اطلاع دقیقی ندارم!

بعضی وقت ها پا روی بال هاشون گذاشتم با وضو یا بی وضو. ان شاء الله که حلالم کنند. بعضی وقت ها هم یکیشون پیک سلام رسان بنده بود که خیلی ازش تشکر می کنم. بعضی وقت ها باهاشون هم صدا شدم. بعضی وقتا پشتم نماز خوندند (از همین جا اعلام می کنم که فرشتگانی که در صف های بی سر و بی ته پشت بنده نماز خوندید، دوستان نمازاتون قبول نیست! بروید و قضا کنید. بنده شرایط امام جماعت بودن را ندارم🙄😋) خلاصه که دوست دارم بیشتر با فرشتگان دم خور باشم تا شیاطین و جنیان ولی چه دور است فاصله ی حرف و عمل...

یه روز که داشتم توی مسیر برگشت به خانه شب هنگام بر می گشتم، ناگهان شخصی عبا بر دوش و نورانی به طوری که جلوه ی صورتش معلوم نبود، ظاهر شد...
من: سلام
فرشته {هنگام تجلّی اش}: سلام علیکم
- ببخشید با من کار داشتید؟
- بله محمد آقا. بنده فرشته ام! می خواس...
- یه لحظه بی زحمت وایسا من یه شهادتین بگم بعد قبض روحم بکن
- اولا اگه بنده مامور به گرفتن جانت بودم، فرصت اشهد خواندن هم نداشتی. اما حالا نمی خواهد خیلی نگران بشی. بنده مامور به کار دیگری هستم.
- عه! خداروشکر. هنوز فرصت خوابیدن دارم!!!
- تو هم با این خوابیدن های وقت و بی وقتت! وایسا کارت دارم.
- بله ببخشید. داشتید می گفتید...
- خلاصه که امر شدم از طرف یگانه پروردگار که به تو حق انتخاب بین این چند انتخاب رو بدم:
1- قدرتی که بتوانی حرف راست را از دروغ تشخیص بدی، در ازایش شنوایی ات را از دست بدهی
2- برگشتن به زمان ظهر عاشورا، در ازایش انتخاب کردن دست خودت!
3- یه دیدار اختصاصی با امام زمان عجل الله تعالی فرجه، در ازایش از آرزویت که اتفاقا بسیار خوب و پسندیده هست و خود حضرت هم خیلی همچین چیزی را برایت خوب می دانند، عملی نخواهد شد
4- حفظ شدن قرآن به اذن خداوند، در ازایش در طول عمر باید آنقدر صدقه بدهی که در طول زندگی ات شخص معمولی از لحاظ مالی باشی
5- شتر دیدی ندیدی!
- می تونم فکر کنم؟
- بله محمد جان. خوب و دقیق فکر کن...

درون فکر من:
من: خب دوستان چیکار کنیم؟
وجدان: خیلی حق انتخاب های سختیه!!
نفس: ولمون کن بابا دلت خوشه!!
عقل: منم با وجدان موافقم. دقت بالا می طلبد
دل: من همشونو دوست دارم، ولی از طرفی از تبعاتشم می ترسم! خیلی به این اتفاق رضا نیستم. دلم خیلی شور می زنه!
من: گزینه ی 1 که حذف، این رسما سر کاریه...
عقل: مگه ادراک به راست یا دروغ بودن مطلبی نیاز به شنیدار داره؟
دل: ببین اگه بتونی دروغ رو از راست تشخیص بدی که سنگ رو سنگ بند نمیشه و نسبت به همه بی اعتماد میشی. این از حسنش. تبعاتشم که به نظرم آزار دهندست. بی خیالش شو به نظرم
من: پر بدک نمیگی ها. قبول. بریم بعدی، حاجی این خوبه ها. هم عاقبت بخیر می شیم هم امام حسین رو میبینیم. در آخر هم به شکل دلاورانه و فجیعی شهید میشیم.
وجدان: بعد از اینکه رسیدی به ظهر عاشورا، مطمئنی می ری طرف امام حسین؟ اگه دست از پا خطا کنی و لحظه ای بلرزی از عرش خود ساخته ات به فرش می رسی!
عقل: منم با وجدان موافقم. با توجه به شرایط فعلیت، اونقدری اراده ی محکم و استواری نداری که بتونی همچین انتخاب درستی بکنی
دل: یعنی امام حسین رو ببینه و غلط انتخاب کنه؟ من که از فکر کردن بهش می ترسم!!!
من: منطقیه! با اینکه مجاب نشدم، ولی رای سه تایی شما نسبت به رای من والاتره بریم بعدی. اینم بد نیستا. با اینکه آرزومو خیلی دوست دارم و نمی خواهم از دستش بدم. ولی فکر کنم بیارزه!
وجدان: دلت خوشه ها! (دل: آره من خیلی خوشم😃😜) بعد از اینکه به محضر ایشان برسی واقعا فکر می کنی بعد از اینهمه کارهای بدی که انجام دادی، می تونی ایشون رو ببینی یا صداشونو بشنوی؟
عقل: منطقیه!
من: دل چرا ساکتی؟
دل😢: من که شیفته ی ملاقات با حضرت دوست هستم. ولی حقیقت امر فاصله ام را با ایشان زیاد کرده!!
وجدان: خیلی غصه نخور، خیلی هم خودخوری نکن. هر امری درجاتی داره. منظور من این بود که ما در این جایگاه نیستیم. ولی از بین ما، تو هروقت بری پیش ایشان، ایشان مهمان نوازانه ازت پذیرایی می کنند. تو بین ما دلت از همه پاک تره!!!
من: خب پس اینم منتفی شد. حاجی دیگه 4 وجدانا خوبه. هم آدمی نیستم که خیلی مال دوست باشه هم قرآن حفظ شدن خیلی حال میده و عالیه!
عقل: پس فردا روز قیامت نری بگی من کل قرآنو حفظ بودم و با ترتیل قشنگ می خواندم ولی عمل نمی کردم!!! خیلی ضایع است!
من: راست میگی ها. از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. وقتی قرآنی حفظ باشم، مسئولیتم نسبت به عمل کردن بهش سخت تر میشه. پس دیگه از روی ناچاری گزینه ی پنجو انتخاب می کنم. ممنون رفقا. امیدوارم زود به زود همدیگرو ببینیم.


فرشته: خب، فکراتو کردی؟
من: آره ممنونم ازت.
- کدومشو در نهایت انتخاب می کنی؟
- در عین ناباوری گزینه ی 5
- معلومه قشنگ فکر کردی که همچین گزینه ی پخته ای رو انتخاب کردی! خب مزاحمت نمی شم. کاری نداری ما رفع زحمت کنیم؟
-میشه چندتا درخواست آسون بکنم؟
- قول نمی دم بتونم برآورده کنم. ولی خب حالا بگو ببینم.
- اول اینکه سلام من رو خیلی اختصاصی به خدا و ائمه و بقیه ی ملائک برسون بگو التماس دعا! بعدش اینکه من الان خیلی گرسنمه، یخورده هم دوست دارم تنقلات بهشتی رو بچشم. تنقلات بهشتی، تو جیبت داری؟
- چشم سلام می رسونم. البته برای سلام رسوندن نیازی به من خیلی نیست. ولی به خاطر شما چشم. بیا بیا ببین این نخودچی کشمشی که دارم کارت راه می اندازه یانه.
- بده ببینم...
خیلی مزش با نخودچی کشمش های ما فرقی نداره! مگه نباید خیلی خفن و خوشمزه باشه؟
- چرا. باید فرق کنه. ولی اینهارو از همین مغازه بغلی خریدم. یخوردشو که خوردم دیدم چقدر بد مزس! بقیش مال تو!!😉
فعلا زودته از خوراک بهشتی بخوری. بچه ی خوبی باش، که ان شاء الله بعدا قسمتت بشه. یا علی
- ممنونم. معاشرت و دَم خوری با شما دم من رو هم الهی و آسمانی کرد. یا علی



پ.ن:
امیدوارم لحنش طوری نباشه که ملائک به دل بگیرن. ان شاء الله که همشون ببخشند
فکر کنم خیلی به چالشه بی ربط شد🤔
داستان فارغ از اینکه بعضی جاهاش الکیه بعضی جاهاش هم واقعی، تصویر سازی ذهنی من از گفت و گو با یک فرشته است پس لزومی بر واقعی بودن ندارد. (البته بعضی نکات که در متن بود تا جایی که بنده بلدم، واقعی هستش «مخصوصا قسمت نشان داده شده»)
متن سر کلاس دینی مجازی نوشته شده!!!😋 ان شاء الله که خدا ببخشه😌🥺

التماس دعا و خدانگهدار😊