پارت دوم

بسته‌شدن در همانا و افتادن من روی میز همانا. با لذت چشم بازم را بستم و با تصور اینکه می‌توانم نیم ساعت بیشتر بخوابم، نیشم تا بناگوش باز شد. در میان خواب و بیداری بودم که با شنیدن صدای استاد متقیان، که می‌گفت: «خانم خسروی! با این حجم غیبت‌هایی که داری، هرکی ندونه فکر می‌کنه توی غیبت کبرایی!» هراسان از خواب بیدار شدم، به‌سمت گوشی هجوم بردم و آلارم را، که صدای او بود، خاموش کردم. یادم آمد که استاد گفته بود از این به‌بعد یک جلسه که سهل است، پنج دقیقه هم تأخیر داشته باشی، حذفی! متقیان، استاد «اصول روزنامه‌نگاری» ماست که یک مرد مؤدب و بااخلاق است؛ البته قبل از آشنایی با من! در دو ماهی که ترم شروع شده، به‌قدری کلاس‌هایش را کادوپیچ کردم که بالاخره تشت صبرش لبریز شد و مرا تهدید کرد. با عجله به‌سمت شلوار مشکیم، که گوشهٔ اتاق بود و از دیروز حلقه مانده بود، رفتم و سریع پوشیدمش. خدا را شکر که جوراب‌هایم داخل شلوار بود! بعد به‌سمت کمد رفتم و مانتوی توسی و مقنعهٔ مشکی‌ام را برداشتم و پوشیدم. در آینه نگاه کلی به خودم انداختم. یک چیزی کم بود...اها! ساعت! از کشوی جلوی آینه، ساعت مشکی ‌مفلوکم را از میان انبوه ساعت‌های سعید تجملاتی پیدا کردم و انداختم. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان؛ البته شما به‌جز سعید، رندومی یکی از ادکلن‌های سعید را برداشتم و کمی به خودم زدم. بار دیگر خودم را به آینه رساندم تا تیپ نهایی را ببینم. از آینه که دل کندم، با یک جهش گوشی و کیف مشکی‌ام را از روی تخت برداشتم و به‌سمت میز رفتم تا کلید ماشین را بردارم. دستم را دراز کردم کلید را بردارم؛ اما دستم در میانهٔ راه ماند، انگار صاعقه به من زد. با داد گفتم: «سعیدددددد کشتمتتتتت!» چشمانم را باز‌ و بسته کردم به امید اینکه از این کابوس بیدار شوم؛ اما تصویر روبه‌رو تغییر نکرد. با غیض به کلید درِ خانه زل زدم. سعید مرا گول زده بود و به‌جای کلید ماشین، کلید در خانه را به من داده بود. با عصبانیت گوشی‌ام را بالا آوردم و روی اسم بزکوهی دورهٔ چوسان، ضربه زدم. با هر بوقی که می‌خورد، عصبانیتم بیشتر می‌شد. جواب نداد. با عصبانیت گفتم: «معلومه که جواب نمی‌دی بی‌ریخت! این سری کلتو می‌کنم بزکوهی چوسانی!» اما یادم افتاد که اگر کمی دیگر وقت تلف کنم، قبل‌از کندن کلهٔ او، استاد کلهٔ من را می‌کند! در این فکرها بودم که بار دیگر صدای آلارم در فضا پیچید و مثل پتک بر سرم کوبیده شد. با استرس نگاهی به ساعت انداختم. عقربه‌ها عدد ۷ را نشان می‌دادند. با عجز از اتاق خارج شدم و راهی اتاق سجاد شدم. سجاد برادر دیگرم است که ۵ سال از ما بزرگ‌تر است. همین که در اتاقش را باز کردم، با یک نگاه به حال‌وروزم تا ته قضیه را فهمید و با خون‌سردی و مهربانی ذاتی‌اش گفت: «نگران نباش خواهری. خودم می‌برمت دانشگاه.» با خوش‌حالی بغلش کردم و گفتم: «بزکوهی چوسان فدات.» خندید و با اخم تصنعی گفت: «زشته سعیده خانوم!» گفتم: ««زشت اون بی‌ریخته که جر زد.» با خنده گفت: «کی بزرگ می‌شید آخه؟! انگارنه‌انگار 22 سالتونه!» گفتم: «استفهام انکاری؟!» و بیشتر خندید. بعد گفت: «برو کفش‌هاتو بپوش، منم الآن می‌آم.» با سرعت جت خودم را به دم در رساندم و کتونی‌هایم را پوشیدم. در عین که منتظر سجاد بودم، به نقشهٔ انتقام فکر کردم. به‌قدری ذهنم درگیر بود که متوجه حضور سجاد نشدم. سریع سوار ال‌نود سفیدش شدم و راه افتادیم. به در دانشگاه که رسیدیم، ۸:۲۵ دقیقه‌ بود و باید پنج‌دقیقه‌ای خودم را به کلاس می‌رساندم. خیز برداشتم و با تمام توانم‌ دویدم. به سالن که رسیدم، استاد را دیدم که دستش را به‌سمت دستگیرهٔ در دراز کرده بود و می‌خواست بازش کند. بار دیگر با تمام توان دویدم. دیدم باز هم نمی‌رسم، در اوج سرعت مسیر باقی‌مانده را سر خوردم، دستم را به در گرفتم و ایستادم. استاد وارد کلاس شده بود و می‌خواست از آن‌طرف در را ببندد که من را آویزان به در دید. با تعجب گفت: «خانم خسروی؟!» نفس‌نفس‌زنان گفتم: «س... سلام ا... ا... استاد! ص... صبحتون به‌خ... خیر.» استاد سرش را تکان داد و گفت: «منت گذاشتید سر ما. کلاسو مزین کردین. می‌گفتید گوسفندی چیزی قربونی می‌کردیم!» با نیش باز وارد کلاس شدم و پیش مریم، دوست صمیمی‌ام، نشستم.

در حین کلاس سعید پیام داد: «صبح دل‌انگیزیه نه؟ از پیاده‌روی توی این هوا غافل نشو!» با حرص سرم را بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم. ناگهان چشمم به بچه‌های کلاس افتاد و فکری به ذهنم زد. رو به مریم گفتم: «ماشالله چقدر کلاسمون پرجمعیته!» مریم با بی‌تفاوتی گفت: «خب که چی؟ مگه بار اولته که می‌بینی؟» با لبخند گفتم: «می‌دیدم؛ ولی نگاه نمی‌کردم.» رو به بچه‌ها و استاد گفتم: «لطف می‌کنید آخر کلاس یه‌کمی صبر کنید، همهٔ کلاس امروز بستنی مهمون منن! شیرینی کلاس اومدنمه!» کل کلاس یک‌صدا گفتند اوووو! اما درواقع همه را مهمان سعید کردم! 20 دقیقهٔ آخر کلاس بستنی‌ها را سفارش دادم. یک دقیقه از سفارش نگذشته بود که اسم بزکوهی دورهٔ چوسان روی گوشی‌ام افتاد؛ اما در حین کلاس جوابش را ندادم. درعوض بعد از اینکه از کلاس بیرون رفتیم، به او زنگ زدم و به‌محض اینکه گوشی را برداشت، گفتم: «پیاده‌روی با بستنی بیشتر می‌چسبه! مخصوصاً صبح به این دل‌انگیزی و همراه با خیل عظیمی که بستنی می‌خورن!» با حرص نفس کشید و گفت: «دارم برات... .» خدا رحم کند اگر بداند از آن ادکلن گرانش زدم، چه می‌کند؟! مریم که شاهد گفت‌وگوی کاملاً دوستانهٔ ما بود، با کنجکاوی و نیش باز گفت: «چی گفت؟!»

ـ «ما حرفی جز تهدید همدیگه داریم؟!»

سری به نشانهٔ تأسف تکان داد و گفت: «باز سر چی؟»

ـ «سر ماشین 200 میلیونی؛ پراید!»

مریم گفت: «این‌ها رو ول کن. خبر جدید!»

با هیجان گفتم: «چه خبری؟!»

با هیجان بیشتری دست‌هایش را به هم کوبید و گفت: «فکر نمی‌کردم نقشهٔ عتیقه‌ت جواب بده؛ ولی جواب داد.»

ـ «نگو که... نگو که مامانت موافقت کرد؟!»

ـ «آرره! دقیقاً موبه‌موی ننه‌من‌غریبم‌بازی‌هایی رو که گفتی، انجام دادم و جواب داد. این واسه یه تک‌فرزند با والدین سخت‌گیر، معجزه‌س!»

بادی در گلویم انداختم و گفتم: «شک داشتی؟ ناسلامتی من یه داداش دوقلو دارما. دیگه حرفه‌ای شدم. حالا مطمئنی قبول کردن بریم کوه؟ اونم صبح زود؟»

ـ «آره! چون توام هستی، قبول کردن.»

یک تای ابرویم را بالا بردم و گفتم: «ای بابا! ای بابا! این حجم از معتمدبودنو برنمی‌تابم!» بعد نیشگونی از بازویش گرفتم و با چشم به پشت‌سرش اشاره کردم و ادامه دادم: «بسوزه پدر محبوبیت! مطمئنی خبر همین بود؟ خبر جدید دیگه‌ای نیست؟»

ـ «چته وحشی؟ بازومو کندی؟ چه خبری؟ چی می‌گی؟! محبوبیت کیه دیگه؟»

ـ «خبر آقای منیری، میثم منیری که چشماش چپ شد این‌قدر نگات کرد. زود باش بگو ببینم. البته شرح اخبارت باید همراه یه کیک شکلاتی باشه، قندم افتاده. شیرینی مشاوره‌دادنم.»

چشم‌غره‌ای رفت و گفت: «نیست که هر جلسه منظم می‌آی سرکلاس، به‌خاطر اونه. بعدشم من که تو تلگرام گفته بودم بهت.»

ـ «خبالا. تو که اومدی، کجا رو فتح کردی؟ بعدشم اونا برای قبلاً بود، اخبار لحظه‌ای می‌خوام. الآن همه‌چی فرق کرده.»

با چشم به پشت‌سرش اشاره کرد و با خنده گفت: «قلب بعضی‌ها رو!»

جواب دندان‌شکنی بود. با طعنه گفتم: «کیک منو بده بعدش برو به فتح و فتوحاتت برس. کاش بتونی قله‌رم فتح کنی.»

خندید و گفت: «بریم تا شرح اخبار فتحو بگم برات. نگران نباش چیزیو از دست ندادی.» به‌سمت کافهٔ دانشگاه حرکت کردیم.


ادامه دارد...

پ.ن: خب ممکنه سوال پیش بیاد که چجوری با کارت سعید خرید کرده؟ سوال به‌جاییه. خرید اینترنتی. از اونجایی که  این بچه ارشده، کلاسای ارشد نهایت ۱۰ الی ۱۵ نفرن و می‌شه بستنی چوبی ارزون خرید که قیمت زیر ۱۰۰ تومن باشه و نیازی به رمز پویا نباشه??

ـ لیلا قره‌خانی ـ