چالش | تمرینِ نوشتنِ کوچک و کوتاهِ من

اول از همه؛ سلام. می دونم خودتون می نویسید؛ خیلیا چند تا پیش‌نویس در حال تکمیل زیرِ دست دارن و خیلیا برای روز های آینده پستِ آماده ی انتشار دارن. اما خب، تو ویرگول خیلیا رو داریم که کم کار ان. فقط به خاطر اینکه موقع انتشار متن صد بار به کارشون و کیفیتش شک می کنن؛ قدیمی های محبوب و دوست داشتنی ای که به خودشون زیادی سخت گرفتن. یک طرفِ دیگه ی ویرگول هم کاربر های جدیدِ ساکت و آرومی رو داریم که شاید فقط باید یه دلیل برای نوشتن داشته باشن؛ شاید باید بهشون بگیم که ما هم زمانی از توی همون سایه های ویرگول بیرون اومدیم؛ از وسط ترس، تنهایی و بی اعتباری. ما هم زمانی فقط یک اسم معمولی بودیم. یک اسم معمولی ولی مطمئن، مطمئن به اینکه کم کم پیشرفت می کنیم...

این به نظرم به خوبی تاثیر ویرایش کردنِ بیش از حد و وسواس‌گونه رو روی منتشر نشدن دائمی پست ها نشون میده؛ و اینکه یادم نمیاد از پستِ کی دانلودش کرده بودم، اگه دید خودش تو کامنت بگه
این به نظرم به خوبی تاثیر ویرایش کردنِ بیش از حد و وسواس‌گونه رو روی منتشر نشدن دائمی پست ها نشون میده؛ و اینکه یادم نمیاد از پستِ کی دانلودش کرده بودم، اگه دید خودش تو کامنت بگه

تو یه سایت اینو به عنوان قانون طلایی نویسندگی دیدم و بر اساس تجربه خودم؛ شدیدا حقه:

راحت‌نوشتن + بسیارنوشتن = زیبایی و سنجیدگی

و به نظر من راحت نوشتن خیلی مهم تره؛ چون «لایِ منگنه گذاشتنِ خود» باعث میشه نه تنها از نوشتن خسته بشین، بلکه از خودتون هم بیزار بشین!

اما پیشنهاد من به شما چیه؟ یه چیز ساده؛ یه پاراگراف داستان با هر ساختار و محتوایی که دوست دارین، (بهتره که داستان باشه چون من هدفم از این چالش، نوشتنِ یه داستانِ خیلی ریزه‌میزه س) یا پست کنین و یا کامنت کنین.

پاراگرافِ من

فضای بیرون از غار در تاریکی و سرمای مبهمِ زمستان گم شده بود. هیچ چیز در آن بیرون دیده نمی شد. او در غار تنها بود و داشت دچار سرمازدگی می شد. احتمال مرگش بالا بود. با خودش حرف می زد: «آینده... آینده گرمه... یه لیوان چای گرم... یه آغوشِ گرم... من باید واسه ی همینا زنده بمونم...» در میان جملاتش مکث های زیادی داشت و طول می کشید تا بتواند کلمات را پشت سر هم بچیند. «من... قرار نیست اینجا... یخ بزنم...»

صدای زوزه ی گله ای از گرگ ها بیرون از غار طنین انداخته بود. نمی دانست چرا آنجا بود؛ درست نمی دانست، شاید هیچکسِ دیگر هم نمی دانست او اینجاست تا شاید برای نجاتش بیایند. ناگهان نوری به تاریکی غار تابید. «خورشید... گرماش رو حس می کنم...» صدایی از ورودی غار گفت: «اونجاست! توی غار! ما پیداش کردیم!» نور چراغ قوه از روی صورتش کنار رفت. آنها برای نجاتش آمده بودند.