چالش سی روزه؛ روز دوم... (با تأخیر)

موهایش سفید شده بود، انگاری که برف روی موهایش باریده بود. ننه کِلان اگر اینجا بود می گفت :« موهات شده سفیدِ پنبه.» تو آینه که خودش را نگاه می کرد، انگاری که مُرده، انگاری یه جسد. نه خبری از لبخندی بود و نه خبری از خنده ای. وارد اتاقش شد، زمینی سیمانی که با موکت فرش شده بود و روی موکت گلیم قرمز رنگی انداخته بودند. اتاق بوی نا می داد با بوی تعفن یک گربه ی مرده. کل اتاقش را زیر و رو کرده بود. کمدهایش را گشته بود؛ اما جنازه ی گربه ی درحال فساد را پیدا نکرده بود. فکر کرده بود که این بو حتماً بوی لباس های شسته نشده اش است؛ همان لباس هایی که بین شان می گشت تا به جای تمیزترین که نه،کمتر کثیف ترین لباس را برای پوشیدن پیدا کند. لباس هایش برای سنش تا حدی جلف به نظر می رسید. خودش را با این جمله توجیه می کرد :« مهم اینه که دلت جوون باشه.» کت و شلوار به رنگ بورانی لبو را ز زیر انبوه لباس های دِپو شده گوشه ی دیوار بیرون می کشید. اخلاقش هممثل لباس پوشیدنش به سنش نمی آمد. چهل و هشت ساله بود. ولی وقتی لب باز می کرد تا چیزی بگوید، مردم فکر می کردند که دست کم هفتاد سالی دارد و فقط چهره اش به خاطر سبک زندگی اش خوب مانده است.

او عادت داشت روزی شصت ثانیه به خودش فکر کند، نه کمتر و نه بیشتر. اگر کمتر می شد خودش را گم می کرد و اگر بیشتر می شد، حالش از خودش بهم می خورد.

در ثانیه ی اول فکر کرد مردی که تازه پا به چهل و هشت سالگی گذاشته، آنقدری وقت برای زندگی ندارد؛ پس تا می تواند باید کره ی محلّی و روغن کرمانشاهی و پنیر خیکی ... همین که به قسمت پنیر خیکی رسید، به ساعتش نگاه کرد، دو ثانیه گذشت. با خودش فکر کرد که قسمت خوراکی ها را تا ثانیه پنجم هم می تواند کش دهد. پس شرع کرد به ششمردن خوراک هایی که باید پیش از مردن از آن ها می خورد... _ بله! پنیر خیکی، زعفران قائنات، سماق تبریز روی کوبیده، زردچوبه و شیر که برای پیشگیری از سرطان پروتستات باید می خورد. به اینجا که رسید ساعتش را نگاه کرد، ثانیه ششم بود و یک ثانیه بیشتر فکر کرده بود. اشکالی نداشت. زمان گرفت که از الان تا ثانیه ی پانزده به شغلش فکر کند. او مشاور املاک بود. خانه های قدیمی و چند سال ساخت را قول نامه می کرد و با چرب زبانی هایش روی لوله های زنگ زده ی آب و سیم های برق اتصالی ماله می کشید. به یاد زوج جوانی معماری افتاد که شیفته ی معماری ایران عهد قاجار بودند و او به آن ها خانه ای ویلایی با قدمت فقط سی و پنج سال را انداخت. به یاد آورد که آن زوج از دانشجوهای انصرافی بودند. دوباره به ثانیه شمار ساعتش نگاهی انداخت. ثانیه بیست و یکم بود. آنقدر از زرنگی اش لذت برده بود که از حرکت عقربه ی ثانیه شمار غافل شده بود.

سی و سه ثانیه از شصت ثانیه باقی مانده بود. او همیشه ثانیه های آخر را به دوران کودکی اش اختصاص می داد. به یاد آورد زمانی را که مادرش ملحفه ای سفید رنگی را موقع غذا خوردن زیر بشقابش پهن می کرد و اگر ملحفه لک می شد ، او را به باد کتک می گرفت.در آن زمان فکر می کرد این کار مادرش باعث آشفتگی روانی اش می شود؛ ولی وقتی وقتی بعد از چهار سال متوالی جایزه تمیزترین فرد در تیمارستان را آن هم فقط در سن نوزده سالگی دریافت کرده بود، فهمیده بود که اشتباه می کرده است. بار دیگر به ساعتش نگاه کرد. دقیقاً مثل همیشه سی و سه ثانیه به دوران کودکی اش فکر کرده بود و شصت ثانیه تمام شده بود.

از روی صندلی ساده ی اتاقش که حالا از شدت چرک و کثیفی طرحدار شده بود، بلند شد و به سمت در اتاق محقرش رفت تا بوی تعفن گربه مرده را پشت سر بگذارد و ساختمان های ویلایی را به جای عمارت های قجری به مردم بیاندازد.