این من نیز/ منکر میشود مرا/ من کو؟/ مرا خبر نیست/ اگر مرا بینی/ سلام برسان...
چالش هفته: نارنیایی در پس کمد
شبیه نقطه ویرگولم ؛ خواستار پایان، محکوم به ادامه...
در نگاه اول ممکنه ویرگول اسم عجیبی به نظر بیاد؛ برای من که اینطور بود. نقل قول بالا رو دوست دارم و خیلی باهاش حال میکنم، همین باعث شد که وقتی اسم ویرگول رو زیر زبونم مزه مزه میکردم، طعم خوشایندی(مزه اومامی) حس کنم و حالت عجیبش از بین بره. درواقع تعبیر این نقل قول از ویرگول، در نظرم ویرگول رو اسم با مسمایی برای سرزمین نویسنده ها جلوه داد. فارغ از مفهوم کلی نقل قول، عبارت "محکوم به ادامه" میتونه برای یه نویسنده معانی زیادی داشته باشه؛ محرک، انگیزه، ایده یا فشار ومسئولیت. ویرگول نشون میده که داستان هنوز تموم نشده و میتونی جمله ی زندگیت رو هر جور که میخوای ادامه بدی اما بایدی وجود داره. باید ادامه بدی، چه از روی میل و چه از روی اجبار. شاید تونستی و قشنگ رقم زدیش. ویرگول همیشه بهت امید داره...
برام جالبه بدونم اولین بار چطور با ویرگول آشنا شدین؟ اولین ها، معمولا خاص ترین و به یادماندنی ترین تجربه ها میشن. مخصوصا که اگه این اولین، آشنایی با یه چیز یا شخص تاثیر گذار توی زندگیتون باشه. شاید مثلا یه گوشه، توی کوچه پس کوچه های گوگل درحال سرک کشیدن بودین که یه نفر با سر گنده و آبی، از پشت زده به شونتون و شما رو به شهرک ویرگول نشینان دعوت کرده؟ یا شایدم یه لینک مثل سیاهچاله شما رو در خودش بلعیده و به کهکشان کوچک و بی رنگ ویرگولوس آورده؟ برای من همه چیز از اونجا شروع شد که با توپِ پر، به دنبال نقدی از یک کتاب میگشتم. «یوسف گمگشته را در خانه ی یکی از ویرگول نشینان پیدا کردم. خانه و کاشانه ای برای خود ساختم و حسابی با مخالفان صاحب خانه به بحث و جدل پرداختم. بعد از آن من که علاقه ای به آن خانه ی ویرگولوسی نداشتم او را به دست فراموشی سپردم»(۳) خب قبول دارم که شروع جالبی نبود.«اما چالش کتابخوانی طاقچه باعث شد بالاخره در این خانه ی بی رنگ و لعاب سر و سامانی بگیرم.»
ویرگول میتونه یه شخص باشه. آدمی که کاربرها، اعضای حیاتی بدنش رو میسازن، پست هایی که هر روزه منتشر میشه، خون توی رگ هاش هستن و حساب های کاربری، شاهرگ ها و مجراهای بدنش محسوب میشن. مهم تر از همه، واژه های ما ضربان قلب و نورون های مغزی اون رو تشکیل میدن که گاهی می تونه تپنده و قوی و یا ضعیف و بی جان باشه. در عین حال ویرگول میتونه یه قلمرو، توی ژانرهای مختلف باشه. گاهی یه آرمانشهر و یا گاهی پادآرمانشهری که جای توسعه و پیشرفت زیادی داره. اولین بار، وقتی با ویرگول آشنا شدم، تبدیل شد به نارنیای پشت کامپیوتر قدیمی و خاک گرفتم؛ یه قلمرو با ژانر فانتزی و گاهی سورئال. توی زندگیمون نارنیاهای زیادی رو کشف میکنیم. مثلا وقتی آدم برای اولین بار اینستاگرام نصب میکنه و فضای جدیدش رو کشف میکنه. یا مثلا وقتی که برای اولین بار یه اپلیکیشن کتابخوانی نصب میکنی و ناگهان با خیلی از کتاب هایی رو به رو میشی که هیشه آرزوی خوندنشون رو داشتی و... در این زمان آدم شور و شعف وصف ناپذیری احساس میکنه؛ اینکه دروازه های یه دنیای جدید به روش گشوده شده خیلی هیجان انگیزه. یه شادی حقیقی یا کاذب. خلاصه امیدوارم حسم رو کامل فهمونده باشم که ویرگول چقدر حس نارنیا بودن بهم میداد و هنوز کمی این حس رو میده. به هرحال یه روز، حتی نارنیای دوست داشتنی هم جذابیتش رو برای ادموندِ قصه ی ما از دست داد...(*با کف دست زدن به پیشانی خود)
از ویرگول که بگذریم میرسیم به اهالی ویرگول؛ آدم های خلاق، منتقد و متفکر! به شخصه باورم نمیشد که بشه در مورد موضوع مسخره ای(البته از نظر من) مثل بیمه چنین داستان ها و متن های جذاب و تاثیرگذاری(*تعجب فرای فراوان) نوشت!(۴) هرچند تا حالا مورد ضرب و شتم مجازی(در ویرگول) قرار نگرفتم اما به تازگی فهمیدم همچین فضا و محیط بی نقصی هم نداره با اینحال هنوز معتقدم یکی از تمیزترین هاست.
از تاثیراتی که ویرگول توی زندگیم گذاشت بگم؟ قبلا فکر میکردم که نویسنده ی فوق العاده ای هستم و تا به حال کسی بهتر از من رو مادر نزاییده و خلاصه از این حرف ها. اما حقیقت، دو بار مثل پتک توی ملاجم کوبیده شده؛ یه بار زمانی که با همکلاسی های جدیدم رو به رو شدم، و بار دوم زمانی که با اهالی ویرگول رو به رو شدم. حقیقتا وقتی همکلاسی هام رو دیدم که چه انشاهای پرملاطی مینویسن و حتی شعرهای معنادار میگن، برام مثل یه ضربه ی مهلک دردناک بود، قلبم ترک که چه عرض کنم، گسل بزرگی برداشت و از زندگی ناامید شدم. نه بخاطر اینکه حسودی کردم.(۵) بلکه به این بخاطر که اون امتیازی که من رو خاص و از بقیه متمایز میکرد از دست داده بودم. حالا همه از اون جامِ آب حیاتی که من داشتم، چشمه اش رو داشتن و اینگونه من اون تنها ویژگی که باعث میشد به خودم ببالم رو از دست دادم. از دست دادن ویژگی بولدی که شناسه ی بارز آدمه خیلی غم انگیزه. شاید همه نتونن درکش کنن(۶)...(*فین فین کردن در دستمال کاغذی) حتما تعجب میکنین اگه بگم آشنایی با کاربران ویرگول همه ی اون احساسات بد رو از بین برد. لابد با پرخاش می پرسید مگه دیدن آدمایی که حتی بهتر از همکلاسی هات بودن و دریای آب حیات رو در اختیار داشتن، نباید احساسات منفیت رو تشدید میکرد؟ جواب شما یک نه گندست. اتفاقا برعکسش اتفاق افتاد. وقتی با یه جامعه ی خیلی بزرگتری از نویسندگان رو به رو شدم، قلبم به طرز عجیبی آروم گرفت. نویسندگانی که هیچ دوتایی شون شبیه هم نبودن. دیدن استعداد و توانمندی، قلم و لحن ، ضعف ها و قدرت ها، سبک ها و دیدگاه های مختلف، باعث شد یه مرد عنکبوتی رو توی قلبم حس کنم که با تمام وجود سعی داره دو نیمه ی گسل قلبم رو در کنار هم نگه داره.( اشاره به فیلم مرد عنکبوتی، بازگشت به خانه) هرچند اون مرد عنکبوتی تهش با شکست مواجه میشد اما تلاش هاش ارزشش رو داشت و قوت قلب بزرگی واسم بود. خلاصه خودم رو با تمام ضعف هام پذیرفتم و شروع کردم به نوشتن توی ویرگول. ویرگول باعث شد به دنبال موضوعی برای نوشتن، بیشتر به همه چیز دقت کنم؛ از جزئیات کوچیک و بزرگ گرفته تا ریز به ریز اتفاقات. به علاوه ویرگول مثل یه رازه و مثل یه نارنیای کوچولوی دوست داشتنی توی کمد قلبم. اینکه شخص اشنایی ازش خبر نداره حس خوبی داره واسم. همینطور ویرگول باعث شد دچار عطش نوشتن بشم. هرچقدر در ژرفای نویسندگی غوطه ور بشم، بیشتر دلم میخواد به عمق برم. و خب فضای ساده و راحت ویرگول رو دوست دارم. همچنین اینجا دوستای خوبی پیدا کردم.
بعضی اوقات درحالی که موهام رو از حرص میکشم از خودم میپرسم چه فکری کردم همچین چیزهای خجالت اوری رو نوشتم و منتشر کردم؟ انقدر برام حرص درآره که پست های قبلی رو هیچ وقت دوباره نمیخونم حتی اگه اشکال توش باشه هم برنمیگردم ویرایشش کنم.(*خنده ی هیستیریک) ولی به هرحال دلم نمیاد هیچ کدوم از پست هام رو حذف کنم و دیگه از کلمه ی چرت و پرت استفاده نمیکنم براشون؛ به احترام همون تعداد قلیلی که خوندن، لایک کردن و کامنت گذاشتن. از اولش تعداد لایک ها برام مهم نبود اما وقتی می بینم تعداد بازدید در مقایسه با خودم زیاده اما بازخورد خیلی کمه، مرد عنکبوتی قلبم یه قدم به شکست نزدیک تر میشه. شاید بشه این رو انداخت گردن ویرگول و گفت از معایب ویرگوله اما همه میدونیم که همشم تقصیر اون نیست. شاید اینکه نمیخوام قبل از شکست، تسلیم بشم، جادو یا نفرین و طلسمِ ویرگول باشه همون تعبیرِ "محکوم به ادامه". به هرحال منم یه نویسندم نه؟ ویرگول نمیزاره ادامه ی جملم رو همینجوری ول کنم و برم... نمیدونم وقتی مرد عنکبوتی با شکست مواجه شد باید چیکار کنم. مطمئنم اکانتم رو حذف نمیکنم. حتی وقتی خودِ آدم دیگه وجود نداشته نباشه، اینکه آثاری از تو به جا بمونن که نشون بدن روزی تو اینجا حضور داشتی حس فوق العاده خوبیه. هنوز وقتی به بعضی از نظراتم توی طاقچه نگاه میکنم که حذف نشدن لبخند میزنم. مثلا یه نفر از سال ۱۴۰۳ به کامنتی که من چهار سال پیش نوشتم برمیخوره و این کامنتم به دردش میخوره و شاید لحظه ای هم به نویسنده ی اون کامنت فکر کنه. نمیدونم... حس تعلق به آدم دست میده. (*لبخند ملیح)
دلم میخواست یه همچین پستی بنویسم به علاوه اینکه دلم میخواست یه بار توی چالش هفته هم شرکت کنم. البته از زمان این چالش ماه هاست که گذشته و کسی هم شرکت نکرده بود فکرکنم. چه کنم دیگه منظم نیستم و نمیتونم سروقت شرکت کنم(*نگاه شرمگین) بخاطر همین برای خالی نبودن عریضه گفتم بزار یه چالش هفته هم بچسبونم تنگش(*خنده ی خجول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمی درباره دوستی پسر و دختر?
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش | تمرینِ نوشتنِ کوچک و کوتاهِ من
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوله پشتی سال ۱۴۰۲