احوالات تابستان من!

سلام:)

امیددارم حال دلتون خوب باشه و اگر که نیست ، بشه! ..

راستش تابستون امسال برای من عجیب شلوغ و در عین حال یجورایی خیلی خلوته! منظورم اینه که کلی کار و .. هست که حتی نمیذاره احساس بیکاری یک لحظه بهم دست بده و از طرفی خالی از هر فکر و احساس و حتی آدم هست :)

ارتباطمو از پاییز پارسال با خیلی از آدمها قطع کردم و تنها کسی که همیشگی هست برایم یعنی مونا رو دارم فقط و البته که راضیم .. البته منظورم از ارتباط یک ارتباطی هست مثل یک دوستی عمیق یا حتی کسی که باهاش حرف میزنی در هفته چند روز و یا کسی که وقتی دلت میگیره بهش میگی یا از اتفاقات روزمره صحبت میکنی همراهش .. من از این نظر خوشبختم که خیلی بیشتر از کمیت به کیفیت بها میدم ؛)

و البته باعث میشه مجبور نباشم درگیر زندگی بقیه باشم ..و این خلوت قشنگیه !

کلا شبا شهرو دوس دارم خیلی..
کلا شبا شهرو دوس دارم خیلی..

و از آنجا که کارهای زیادی هم هست اصلا فرصت نمیکنم به درد و تلخی ‌ها فکر کنم و شب‌ها هم تا سرمو میزارم رو بالشت خوابم میبره و اینم دوست دارم:) .. راستش یه مدت که کنکوری بودم زود میخوابیدم به این نتیجه رسیدم که تو شب بیشتر احساس عذاب میکنم و وقتهایی که زود میخوابیدم این احساس نبود! .. تو کتاب مغازه‌ی جادویی هم جیمز آر.داتی نوشته بود : به عنوان یه جراح مغز و اعصاب بیمارهایم به من میگویند شب‌ها بیشتر احساس درد میکنند ، بخاطر اینه که شب چیزی نیست حواسمون رو از اونها پرت کنه و ما رو دردهامون تمرکز میکنیم! و من واقعا این رو تجربه کرده بودم!

پس به این نتیجه رسیدم که اگر واقعا یه زندگی آروم میخوام ، شبها باید زود بخوابم(زود خوابیدن من ساعت ۱۲ شبه البته!)

از اینها گذشته واقعا سرگرم بودن به کاری ، چیزی نعمته! از این نظر که نمیذاره انتظار جون به لبم کنه! .. یا از بیکاری شیرجه بزنم تو خاطرات یا افکار آزار دهنده!

همینکه از کار و شلوغی غافل میشم کتاب دستم میگیرم و تو سه روز یه کتاب تموم میکنم .. و دارم کتاب کم میارم!

همه کتابای قفسه‌ کتابارو رو خوندم.. روی آوردم به خوندن کتابای تاریخی و روان‌شناسی بیشتری! و البته از شانس خوبم وقتی دو شب پیش رفته بودیم خونه عموم دیدم یک معجزه ای اتفاق افتاده و دخترعموم رفته برای خودش کتاب گرفته!(البته دلیلشو میدونستم ، برای خوندن نگرفته:/ )

پس دو تا از کتاباشو گرفتم و راهی خونه شدیم ..

یکی از اون کتابا که ازش گرفتم ..
یکی از اون کتابا که ازش گرفتم ..

:)همینطوری ..
:)همینطوری ..

خلاصه از اواسط تیرماه دارم کتاب میخونم و حتی یه ساعت هم به ذهن لعنتی‌ام اجازه‌ی کنکاوی در

افکار و احساسات و انتظارات رو نمیدم! .. به گوشی زیاد سر نمیزنم یا دارم با مونا تلفنی حرف میزنم یا دارم فیلم یا انیمیشنی میبینم و متنی مینویسم یا میخونم! .. همه تفریحم همینه!

فیلم و اینا هم کم میبینم ، هفته ای یدونه یا اصلا اونم نه! .. ولی نوشتن و خوندن روتین!

دیروز فیلم فارست گامپ رو دیدم و دو روز پیش انیمیشن روح رو همراه با اینانا(خواهر کوچولوم) دیدیم.. عاشق هر دو شدم خیلیی خوب بودن! به سریال‌ها هیچ علاقه ای نشون نمیدم و نصفه میزارم! و حتی دیگ اونم نمیذارم!(یعنی کلا شروع نمیکنم که بخوام نصفه بزارم!)

حتی آهنگ گوش دادنم هم کم شده،خیلی کم نسبت به قبل!

با خونواده هم ارتباط عادی؛ دعوا و بی‌تفاوتی به سبک خودم نسبت به اونا .. و البته دوستشون دارم!!

خرید مورد علاقه من ؛
خرید مورد علاقه من ؛

بعد از ظهرها که هوا آرومتر میشه و وقت داشته باشیم با آبجی‌هام بدمينتون بازی میکنم ..

کارای خونه رو دیگه عادت کردم و از وقتی کنکور تموم شده سهمی دارم ازشون .. مثل ؛ یک وعده ظرف شستن ، جارو برقی صبح و... که دیگه شدن بخشی از زندگی تابستونم ، اوایل برام سخت بودن جدا! :/

.. هیچی دیگه! میخوام با اینانا شروع کنم درسای کلاس اول رو مرور کنه و برای کلاس دوم ابتدایی آماده شه! .. همه اینها باعث میشه احساس کنم زندگی جریان داره! .. بهرحال اون شاگرد خودمِ و میخوام مطمعن شوم که کلاس دوم رو خیلی بهتر از کلاس اول میگذرونه ..

اینانای مورد نظر؛
اینانای مورد نظر؛

پ.ن: راستی تابستون شما چطور میگذره؟! حالتون چطوره؟

پ.ن۲: چرا انقد طولانی شد؟!

پ.ن۳: پست بعدی میتونه معرفی کتابایی باشه که خوندم و چیزایی ک ازشون یادگرفتم یا حس‌هایی که ازشون گرفتم:)

پ.ن۴: کیفیت عکساااااا ویرگووولللل چراا انقددد .. !! ://

1404,5,3

;)حالتون خوش! و تابستونتون همراه ارامش ..

💙🌱

ورژن پارسال این پست :

https://vrgl.ir/pk6TS