( بازگشت به دنیای آدم ها)

دردی که نکشتت قوی ترت میکنه ، امروز این جمله رو با تمام وجود حس کردم . تمام مدت اینجا بودن را به یاد آوردم آن لحظاتی که در اوج غم بودم و نمردم لحظاتی که به مرگ می اندیشیدم و لبخند تحویل جماعت میدادم همه را کنار هم چیدم و دیدم چقدر تا پاره شدن نخ زندگیم کم مانده بود ، اکنون با نخی نازک‌تر از تارهای عنکبوت به زندگی خود وصل مانده م نمی‌دانم این تار با بادی ملایم پاره خواهد شد یا آنقدر تلاش خواهم کرد که تار قوی تری بشود اینها را مسیر و اتفاقاتش تعیین خواهند کرد .




ما آدما همه چیزو تحمل میکنیم و راه فراری نداریم و این ترسناکه، انگار گیر کردیم تو یه ماجرای درام که راه فراری نداریم چون شحصیت اول سناریو خودمونیم و به اجبار درون صفحات سفید به همان شکلی که کلمات توصیف کردن زندگی میکنیم و حذف نمیشیم تا زمانی که به سخن پایانی برسیم و غم هایمان تا ابد درون ان صفحات باقی خواهد ماند .جبورن به بودن درون صفحات و هیچ راهی برای حذف شخصیت اصلی سناریو وجود نداره و این غم تا ابد درون آن صفحات باقی خواهند ماند .




من دارم قوی تر می‌شم . البته به راحتی قهرمانای تو کتابا و فیلما نه.....

امروز که از خواب بیدار شدم تختم و مرتب کردم حموم رفتم ، برای صبونه م نون تست گرفتم ، کاپوچینو درست کردم ....... همه ی اینا برای منی که تا دیروز با حالی افسرده بدون خوردن چیزی مثل یه روح واقعی یا تو تخت بودم یاگریه میکردم یا تو سالن قدم میزدم و حس خفگی داشتم یه پیشرفت خیلی بزرگیه . واقعا باید به خودم تبریک بگم که دارم سعی میکنم زندگی کنم اینایی که گفتم راحت نیستا همه‌ی کارای امروزم از تکه کارهای ریز و از نظر خودن سخت تشکیل شده مثلا نون خریدن اول صبحی باید لباس گرم میپوشیدم ( بدون اینکه مامانم بگه ) کارت پولمو برمیداشتم ، در اتاق و قفل میکردم و بعد بوفه ی خوابگاه و پیدا میکردم اوووه ( یادم رفت گوشیمو بردارم )

از امروز باید درس هم بخونم از امروز باید آدم بهتری بشم . دو روزه تنهام تو خوابگاه، همه رفتن خونه هاشون و من موندم‌ به والدینم گفتم میخوام تنها باشم و فکر کنم و نتیجه ش شد تصمیم به ادامه دادن


امیدوارم این حس سرحالی برای کافئین نباشه ، راستی اونقدر این یه هفته حالم بد بود حوصله ی خوردن قهوه هم نداشتم و این باعث شده بود به یه آدم غیر قابل تحمل از نظز خودم تبدیل بشم .





دانشکدمون
دانشکدمون
عکس اون طرف دیوارو
عکس اون طرف دیوارو


احساس میکنم متن چرتی نوشتم ولی خوابم میاد و حس نیاز به گذاشتن پست ولم نمیکنه ....

بیدار شدم و آسمونو اینجور دیدم:(


ویو پنجره ی خوابگاه
ویو پنجره ی خوابگاه


منم همینطور کفتر منم همینطور
منم همینطور کفتر منم همینطور


پشت     بوم
پشت بوم