آرام و عمیق و آبی و امیدوار
توصیف
بسم الله الرحمن الرحیم.
قدم جدیدی برداشتم.بعد از یکسال بلاخره نقاب دختر قوی برداشته شد.
و اینبار من، یک ساعت و نیم نشستم و در مورد هیجاناتم صحبت کردم.موقع حرف زدن میلرزیدم.دستام رو به هم میپیچیدم.بغض کردم.چشمام خیس شد.
از خشم حرف زدم.از شرم حرف زدم.از تمام مواقعی که تنها گذاشته شدم،از تمام روزایی ک مجبور شدم خودم رو ثابت کنم و نادیده گرفته شدم.از رنجی ک داشتم و نمیدونستم که بابتش حق دارم یا ندارم.
این بار از روند رشد و تلاش هام حرف نزدم.اینبار از رنج هام حرف زدم.از احساسات بدم.از غم و شرم و خشم و خستگی و بی حوصلگی.
استاد بهم گفت ک ب نظر میرسه درگیر افسردگی ام.خودم میدونستم.اما به رسمیت شناختنش حس دیگه ایی داشت.یک هفته مدام گریه کردم و با عالم و آدم دعوا داشتم.بعدش انگار دوباره برگشتم ب همون قالب قدیم خودم.
دارم خودم رو ب در و دیوار میکوبم که از کنکور ارشد دوری کنم.به عَمد واحد هام رو حذف کردم تا کارشناسی طول بکشه و بتونم برای خودم زمان بخرم.
بهش میگم طی این دوسال من خیلی از چیزای جدی تر و اساسی تر رو حل کردم.این کنکور چیه ک از پسش بر نمیام؟چرا نمیتونم؟
هزار بار نشستم شرایط اونموقع رو تحلیل کردم.
هزااار بار ریشه ها و عواملش رو بررسی کردم.
من میدونم تقصیر من نبوده.
من میدونم که صد خودم رو گذاشتم.
من میدونم چقدر رنج کشیدم و چقدر اذیت شدم.
پس چیه؟ چرا با وجود اینکه همه چیز رو میدونم...بازم نمیتونم از پسش بربیام؟چرا اینقدر وحشت زده ام؟
نشسته در سکوت نگام میکنه...
خودشم میدونه ک جواب رو میدونم.
ازم میپرسه رتبه ات چند شد؟
شروع میکنم ب توضیح دادن.
میپره وسط حرفم و میگه :صدف...
من فقط پرسیدم رتبه ات چند شد و تو پنج دقیقه ست داری برام توضیح میدی،این یه سوال سادست.چی باعث شده تلاش کنی خودت رو ثابت کنی؟
خودم رو از دور میبینم.مستاصل و مضطرم.و وحشت زده...
برمیگردم ب اون روزها و تمام احساساتم.
گاردم میشکنه.توی خودم فرو میرم.
دارم با تمام توانم یه نفس خودم رو توضیح میدم،میگه : دو دقیقه حرف نزن.
ازم میخواد ببینم توی بدنم چی در جریانه.ازم میخواد روی بدنم متمرکز باشم.من آدم تحلیلگری ام و خیلی راحت خودم رو فریب میدم.کاش میشد مغزم رو ساکت کنم.
من هیجانات و احساساتم رو به جای «تجربه کردن»
،« توصیف »میکنم!
میرم یه گوشه که کسی نتونه ببینتم.ریکوردر رو روشن میکنم و شروع میکنم با خودم گفت و گو کردن،انگار که یه آدم دیگه باشم.برمیگردم به اون روزها.به تمام استیصالم.تمام اون شرمی که تجربه کردم.تمام صبرم.تمام گریه هام...
برمیگردم و اشک میریزم و حرف میزنم.
باید هیجاناتم رو تجربه کنم.همون لحظه...
و چقدر اینکار برای من سخته.
همه چی آرومه.یه غم آرومم درون من جریان داره؛مدت هاست.
نه اونقدر زیاده که من رو از پا در بیاره و نه اونقدر ضعیف که بشه نادیدش گرفت....
رو به رو شدن با هیجاناتم،حس عمیق تنهایی بهم میده.نه اون تنهایی ک عاشقشم و ازش لذت میبرم،حس تنهایی آزار دهنده.
من برای مواجه شدن با این هیجانات،کوچولو و ضعیفم.ازشون میترسم.پناهگاه لازم دارم اما ندارم.
و هرموقع کم میارم،نمیتونم پناه ببرم ب جایی تا دوباره قوی بشم.
اگه پناه ببرم مجبورم شروع کنم ب دفاع کردن از خودم،اما من خسته شدم از توضیح دادن خودم ب بقیه،و در باطن از اینکه با استیصال و رنج خودم رو توضیح بدم تا شاید یکی منو،رنجم رو،کوچک نشمرد و فهمیدش...
من حتی خودمم با همه ی تلاشم،پناهگاه خوبی برای خودم نیستم.هیچ آدمی نیست. ما لازم داریم دوست داشته بشیم،زمان هایی ک خودمونم،خودمون رو دوست نداریم.
به همه چیز چنگ میزنم تا زنده بمونم.
تنفس.
تنفس.
ناامید نیستم اما این غمِ آروم،مثل خون،درون من در جریانه و الان صرفا دارم وجودش رو گزارش میدم.دارم توصیفش میکنم چون طبق معمول بلد نیستم چطور باید تجربه اش کنم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
در طریقت ما کافریست رنج دیدن!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بوهایی که امروز شنیدم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنها دنبال چیزی میگشتم که غرقم کند ...