جهان با من همراه شو!
سفر سفر سفر
همیشه مسافرت رو کار بیهوده ای میدیدم و ترجیح میدادم تو یه وضعیت تر و تمیز و مشخص بمونم. ولی الان فهمیدم دلیلش این بوده که من خیلی کم مسافرت رفتهبودم.
تو این تعطیلاتی که گذشت یکی از بهترین بهترین روزهای زندگیم رو زندگی کردم. وقتی از یه لحظه ای لذت میبرم همش نگرانم یادم بره و شده یه عکس تاری یه ویدیویی یه وویسی میگیرم و نگه میدارم. تو هرچی عکس تو این سالا دارم میتونین کلی عکس تار و نامشخص پیدا کنید که واسه من پر خاطره است. مثلا در حالی اونارو گرفتم که از خنده داشتم غش میکردم.
دوست دارم یسری از لحظاتی که از ته قلبم احساش خوشبختی میکردم رو بنویسم تا وقتی غرق غم و بدبختیام بودم به خودم بیام و بفهمم که من هنوزم میتونم اینارو تجربه کنما.
روزی که میخواستیم راه بیفتیم من تا ساعت دو مدرسه بودم و وقتی اومدم سریع وسایلم رو جمع کردم و تازه چندتا برگه آوردم بشینم اونجا تست بزنم. الان که یادش میفتم جدا فکر میکردم قراره بشینم سر درسام. (واقعا جوک خوبی بود.)
من کل سفر تو ماشین زهرا و سهیل بودم. دیجی اسطوره ای بودم. اوایل آهنگای خودم رو میذاشتم و دیدم که تنها کسی که داره حال میکنه منم پس زدم تو کار یسری آهنگای مشترک و خب رفتنی و برگشتنی و هرجا رفتیم با همون چندتا آهنگ خفهشون کردم.
آهنگ بمبه رو اولین بار تو پلیلیست سهیل شنیدم و آهنگ کوچه نسترن رو تو پلیلیست زهرا. بعدشم رفتم سراغ آهنگای نوستالژیک آرش مثل ملودی و بروکن انجل. بعدش آهنگ هوله هوله فیلم هندی خداوند زوجها رو میسازد و آهنگ کوچی کوچی هوتاهه. با همین چندتا آهنگ کل سفر رو گذروندیم.
چرتهای نصفه نیمه پشت ماشین و بیدار شدن مثل جنزدهها و کیپ شدن گوش و خفهشدن از آب و هوای جدید. همشون رو یه دنیا دوست داشتم. دیدن پاهای علیرضا که از ماشین زده بود بیرون و کد زدنش تو امام زاده همشون ته لذت بودن. دیدن گاوها و مینگذاری حرفهای و هجومشون به داخل حیاط همشون پر از خنده بود.
شبی که رسیدیم انقدر خسته بودم اصلا از هزارپاها و حشرات حال نداشتم بترسم و خوابیدم. فرداش رفتیم کوه. کوه واقعی. اول که پاشدم رفتم فکر میکردم مثل اوین درکه خیلی گوگولی میرم و میام ولی خیلی جدی اونجا بحث بقا وسط بود. هیچوقت صدای جیغ علیرضا رو وقتی زیر پاش خالی شد از گوشم بیرون نمیره واقعا میتونم ساعت ها بهش گوش کنم و بخندم. سهیل به قول خودش مثل یه چوب میپرید اینور اونور و همه رو رد میکرد. وقتی اومدیم پایین کلام خاکی بود. و تو کیفم پر خاک بود. خوردن غوره و گوجه سبز اون بالا که دیگه محشر بود.
وقتی اومدیم پایین خوابیدیم. بعدش پشت خونه رفتیم حموم و به جرئت میتونم بگم بهترین حموم دنیا بود. اگه قبلا میگفتن یلدای تو بین گزنهها قراره بری حموم. احتمالا خودم رو میکشتم.
بعدش تو حیاط کلی عکس گرفتیم و واقعیترین لبخندها رو زدیم. تا شعاع یه متری خونه اینترنت نبود ولی تا از خونه میومدی بیرون به فورجی دست پیدا میکردی. کرممون گرفته بود و قرار شد فیلم ترسناک ببینیم. یه فیلم قدیمی تکراری دانلود کردم و ساعت ۱۲ شب تو جاده و بدون نور وایساده بودیم تا دانلود شه. یادم نمیره وقتی داشتیم میرفتیم بیرون بهمون سنجاق زدن. و وقتی میگفتیم چرا میگفتند شما ناآشنایید. و وقتی میگفتیم برای کی؟ کسی جواب نمیداد. بعدش که فیلم دانلود شد اومدیم داخل و چندتایی خاطره جنی شنیدیم. از یه جن لخت با موهای بلند مشکی که گفته خوشگلم خوشگلمم؟ تا دوتا جن لخت مو مشکی که تو رود سنگ پرت کردن.(ترسیدم و برم در اتاقو باز کنم)
موقع دیدن فیلم سهیل در حال کرم ریختن بود و زهرا هم با هر سکانس ترسناک میپرید بالا و اون پریدنش بدتر ما رو میترسوند.
بعدش رفتیم امامزاده و تو راه و جاده کلی عکس گرفتیم. هیچوقت یادم نمیره وسط جو غمگین و سنگین یدفعه مامانم در حالی که گریه میکرد و به صورتش دستمال چسبیده بود اومد داخل و من منفجر شدم. بعدش نشستیم تو حیاط امامزه و با چاقوی همهکاره سهیل چوب بریدیم.
بعدش رفتیم به یه جایی بالای کوهها. یادمه یه تیکه من و سهیل و زهرا سه تایی قطاری هم رو گرفته بودیم و از کوه پایین میومدیم. اونجا انقدر جذب زیبایی شده بودم که اصلا عکس نگرفتم. سهیل گوجه سبز میکند و با هم میخوردیم و هستههاش رو پرت میکردیم به هم.
برگشتنی بارون میومد و زهرا تو ماشین مصاحبه داشت. وایسادیم وسط جاده زیر بارون و کلی نفس کشیدیم. بعدش رفتیم آبشار. سهیل نزدیک آبشار نمیرفت و حس تف کردن بهش دست میداد.
بعدش رفتیم خونه و با بچهها ریپلای ۱۹۸۸ دیدیم. و از خستگی خوابیدیم.
صبحها با صدای پچپچ باباها بیدار میشدیم و شبا هم با صداشون که از پایین میومد میخوابیدیمم.
روز آخرم بالاخره تونستم زهرم رو بریزم و سهیل رو خیس کردم. این رو ثبت میکنم تا هیچوقت یادم نره. ۹۰ درصد روزهامون با اذیت کردن هم گذشت. یا بالش پرت میکردیم به هم. یا هم رو بد بیدار میکردیم. البته تو راه برگشتم با کار تیمی رو سهیل آب آلوچه ریختیم.
هیچوقت جن بازیمونو یادم نمیره. زل زدن به تاریکی ساعت ۱۲ شب و منتظر بودن واسه تکون خوردن یچیزی.
گذاشتن ویدیوی گرم کردن صدایی فردی مرکوری تو تونل با ولوم ۱۰۰ و همراهی علیرضا از اون یکی ماشین رویایی بود.
الان که چندساعتی میشه خونهم. به شدت ناراحتم و دلم تنگ شده. اینجا جای صدای جیرجیرک صدای کولر از تراس میاد تو اتاقم. دلم به شدت واسه پله های تیز و زل زدن به تاریکی تنگ شده. دلم واسه پنجره دستشویی رو به کوه و سقف باز تنگ شده. دلم واسه کل کل با بابای سهیل تنگ شده. دلم واسه خوابیدن بین اون همه حشره تنگ شده. ولی خب از فردا باید برگردم سر زندگیم و صبح برم مدرسه و ساعت ۳ شیمی بخونم.
الان تازه میفهمم یه آدم سفرندیده چه شکلیه.
و این خونواده چه چیز عجیبیه. و عشق و محبت واقعی چقدر کمیاب، ارزشمند و مهمه.
پ ن: لطفا حواستون به زبالههایی که تولید میکنید و اینکه چجوری دفعشون میکنید باشه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خونه بابا
مطلبی دیگر از این انتشارات
در طریقت ما کافریست رنج دیدن!
مطلبی دیگر از این انتشارات
شلخته از تابستان ( و مقداری پاییز)