مرثیه ی برای درختان لخت



در این سرمای استخوان سوز پاییز زنجان ، مانند درویشان شعر ها بدنبال کنج خلوتی برای نشستن میگردم .

که گیسوهای پریشانم را ببافم ،چشمان ترم را پاک کنم و قلم خشکیده م را با اشک درختان دلتنگ، تر کنم .


پاییز کار خودش را کرد درختان را در سوگ برگ های سبز گذاشت ، عاشق را در غم معشوق و من را در حس تنهایی غلتاند مانند بره ی کوچک و مدهوشی که در اولین چرای عمرش طعمه ی گرگ ها شد .


هیچ توشه ی برای پاییز به همراه نداشتم جز رویا هایم آری من فقط رویا هایم را با خود آورده بودم پنهان نمیکنم چمدان هایم سنگین بود اما فقط رویا داشتم .


دلم میخواهد دفتر آبی رنگ جدیدم را باز کنم و همه ی آن حرف هایی را که یک عمر با خود حمل کرده م و زمین نگذاشته م را روی ورق های سفید و پاکش به صف کنم حیف که صفحاتش با این کار نجس می‌شوند.


میخواهم فکرم را پر بدهم ،بدون ترس از اینکه از سقف عقیده م بالاتر برود اصلا افکارمان باید بپرند تا جایی که دستشان به تردیدها برسد و این میشود آغاز بیگ بنگ زندگی آنجایی که تردید کنی و باور هایت را رد .



چقدر ما آدم های حواس پرت و بدرد نخوری شده یم از کنار گل ها بی اعتنا گذر میکنیم دیگر مردی شعری برای گلی سبز و استوار نمی‌خواند دیگر زنی با دست های ظریف برگ های گل صبور را لمس نمی‌کند و همه مان دنبال احساسات خفته مان درون آهنگی قدیمی یا کتاب شعر معروف میگردیم .





اولین پاییزی بود که روی برگ های بی تعلق خشک با حالی ژولیده و روحی مست قدم زدم و موسیقی های بیکلام را درون رگ هایم تزریق ، حس برگ های خشک را چشیدم, بی تعلقی از درخت و سقوطی شبیه پرواز برای چند ثانیه می‌تواند وسوسه انگیز باشد مگر نه که ما بنده ی وسوسه یم ....



تمام من در بلاتکلیفی خلاصه می‌شود. نه آنقدر بی نظیر هستم که همه دوستم بدارند و نه آنقدر بی فایده که هیچ کس نخواهد نگاهم کند من در یک طیف معمولی خاکستری گرفتار شده م و چه زجری بدتر از این ...