کلاس ادبیات در زنگ دینی


[آن عاشقان شرزه]

آن عاشقان شرزه که با خواب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند

فریادشان تموج شط حیات بود

چون آذرخش در سخن خویش زیستند

مرغان پرگشوده ی توفان آن روز مرگ
دریا و موج و صخره برایشان گریستند

می گفتی،ای عزیز(سترون شده است خاک.)
اینک ببین برابر چشم تو چیستند:

هر صبح و شب به غارت توفان روند و باز
باز،آخرین شقایق این باغ نیستند.

محمد رضا شفیعی کدکنی



شرزه:خشمگین
تموج:مواج
شط:رود،نهر
توفان:طوفان
سترون:نازا یا عقیم کردن.




[دیباچه]

مثل درخت در شب باران،به اعتراف
با من بگو،بگو صمیمانه،هیچ گاه
تنهایی برهنه و انبوه خویش را
یک نیم شب،صریح ،سرودی به گوش باد؟
در زیر آسمان
هرگز لبت تپیدن دل را
_چون برگ درختان در محاوره باد
بوده ست ترجمان؟

ای آنکه غمگین و سزاوار!
در انزوای پرده و پندار
جویبار را ببین که چه موزون
با نغمه و تغنی شادش
از هستی و جوانی
و ز بودن و سرودن،تصویر می‌دهد

بنگر به نسترن ها
بر شانه های کوتاه دیوار
ز آن سوی بید ها و چناران
آنک شمیم صبح بهاران.

بهتر همان که با من
خود را به ابر و باد سپاری
مثل درخت در شب باران!

محمد رضا شفیعی کدکنی



محاوره: گفت و شنود
ترجمان: تعبیر
تغنی:آواز خوانی،خنیاگری



من دو سال از دبیرستان رو،اون قسمتایی که شانس حضور در خود دبیرستان داشتم،تقریبا هر زنگ صبحگاه ، زنگ کلاس، زنگ تفریح و هر زنگ خونه یه کتاب شعر دستم بوده .

گاهی بعضی بچه ها می اومدن کتابم رو یه نگاهی میکردن و میگفتن :پس چرا این کتابت تموم نمیشه؟از پارسال تا الان تموم نشده؟

یه روزی از همون روزا که احتمالا تو جشم بقیه خیلی منزوی و تنها بودم؛زهرا گفت: بده این کتابتو منم بخونم ببینم اون داخل چیه.

اون روز دیوان سهراب دستم بود.کتابه رو دادم دستش،چند صفحه اش رو با شگفتی ای جعلی ورق زد و با شگفتی ای جعلی تر خواست پس بده که گفتم: میخوای من برات بخونم؟!

تو اون سرو صدای بچه های کلاس که صدا به صدا نمیرسید،کله هامون رو چسبوندیم بهم و من شروع کردم به خوندن اولین شعره این کتاب یعنی:"در قیر شب ". ناگفته نماند با تمام جان هم میخوندمش.

من اصلا بخاطر همین شعر به نوشته های سهراب علاقه مند شدم.

یبار داشتم همینجوری یه پادکستی گوش میدادم، دیدم مهمون برنامه شون که یه اقای ادبیات دان هست داره از شعر حرف میزنه،الخصوص شعر نو.

همونجایی که مردی گفت:

( دیر گاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است.

بانگی از دور مرا میخواند،

لیک پاهایم در قیر شب است.)

قلبمو از دهلیز راست تا بطن چپ باختم به سهراب .

نمیدونم از رنجت در شب بگم یا از نبوغت ،که باعث شد چونین تشبیه نفس گیری به مخیله ات برسه. ولی هر چه بود ، تخیل شبی که نقش قیر رو بازی میکنه و مردی که چنان در این قیر گیر کرده که نمیتونه به دعوت اون بانگ ناشناس یا شناس،پاسخ بده... برای من مثل یه سکانس از کابوسی بود که تمام شب های زندگیم،بازیش کردم.


فکر میکنم حالا میتونید گمان کنید چقدر با عشق و عشوه اون شعر رو برای زهرا خوندم تا ازش خوشش بیاد. خوشش اومد اما متاسفانه گفت نفهمیدم.

یا شایدم خوشبخانه.

اخه بعدش با هم نشستیم کلمه به کلمه این شعر و چند شعر دیگه رو معنی کردیم و لذت بردیم.

اگه اشتباه نکنم زنگ اخر بود،زنگ دینی،دوشنبه. ساعت ۱۲. پاییز.

دیدیم حنجره مون داره پاره میشه از بس داریم داد میزنیم،رفتیم که از معلم اجازه بگیریم بریم یجایی که تو فضای کلاس نباشیم .

معلم که بیکار تر از ما بود گفت چرا میخواید برید بیرون؟زری سریع گفت: خانم داریم باهم شعر میخونیم، معنیش میکنیم و می‌فهمیمیش،خیلی باحاله. بچه ها خیلی صدا میدن میخوایم بریم تو حیاط با آرامش شعر بخونیم.

اون لحظه حس بچه ای رو داشتم که مامانش واسه هزار تومان داره با فروشنده چونه میزنه🥲😂😂😂😂

ما که رفتیم بیرون ،دو دقیقه بعد زنگ خونه خورد و من و زری هیچوقت دیگه برنگشتیم با هم شعر بخونیم.

اما به گمانم خاطره اش ثبت شد.

+این دو شعر از کدکنی که خودم دوست داشتم رو به همراه معنی لغاتش گذاشتم،به یاد اون روز کلاس ادبیاتِ من و زری تو زنگ دینی.

+یه چیزی که دوست دارم واقعا یه روز انجام بدم این هست که یه پادکستی داشته باشم که اونجا بتونم شعر های خیام رو بخونم یا با یکی بخونیم بعد معنی و تحلیلش کنیم :)