جهان به اعتبار واژه زنده است.
عاقبت همهی ما باید مثل فواد میشد...
عاقبت همهی ما باید مثل فواد میشد. سه چهارسال از ما بزرگتر بود ولی کلاس مدرسهاش سه چهار سال کمتر از ما. بچهی سوم خانوادهای مرفه و امروزی بود. مدرسهاش هم با ما فرق میکرد. مدرسهی کودکان استثنایی میرفت. چهرهی زیبایی داشت، درست شبیه مادرش، مثل فرشتهها. هیچ کس از ظاهرش متوجه نمیشد که جز کودکان استثناییست. همیشه خوش پوش بود و بهترین لباسها را به تن داشت. همه چیزش استثنایی بود.
تمام روز بجز تایم مدرسه زیر درخت چنار بلند خانهشان مینشست و رو به آسمان بلند بلند حرف میزد. حتا روزهای گرم تابستان اهواز که دمپایی پلاستیکی توی حیاط از گرما چند سایز کوچکتر میشد فواد زیر همان درخت مینشست. همان حالت همیشگی. دخترهای محله از فواد میترسیدند چون استثنایی بود. پسرها اما ظالمتر رفتار میکردند. در هیچ کدام از بازیهایشان فواد را راه نمیدادند. فواد با دخترها کاری نداشت. از دور مراقبشان بود. موقع بازی یکیشان که به زمین میخورد، زودتر از همه خودش را به دخترک میرساند. از دور مطمئن میشد سالم است و لبخندی میزد و دوباره زیر همان درخت مینشست و با چشمهای زیبایش دویدن بچهها را دنبال میکرد. اما رفتارش با پسرها جور دیگری بود. به یک ورش هم حسابشان نمیکرد. مغرور ولی مودب. جوری که کسی از آنجا عبور میکرد خیال میکرد فواد دلش نمیخواد با پسرها همبازی شود.
یک روز سر ظهر که هیچ کدام از بچهها در محوطهی بازی نبودند مثل فواد جلوی در خانهمان نشستم. دقیقن روبرویش با فاصلهی چند ده متری. به درخت خیره شده بود و لبهایش تکان میخورد. مثل تلویزیونهای ورقلنبیدهی قدیمی که معمولن تصویر داشتند و صدا نبود. مامان گفته بود از در خانه تکان نخورم. آن وقتها بچهبَرها همیشه در کمین بچههای تنها بودند. مخصوصن سرظهر در گرمای مثبت پنجاه درجهی اهواز.
همیشه دلم میخواست یک روز فواد را تنها گیر بیاورم و بپرسم زیر درخت با چه کسی گفتگو میکند. اینکه چرا باید این سوال ساده را تنهایی میپرسیدم به دو دلیل بود: اول اینکه اگر کسی به فواد نزدیک میشد حق شرکت در بازیها را نداشت.دوم اینکه ممکن بود سوالم فواد را عصبانی کند و مرا تنها ببیند و با چوبی، سنگی، لنگه دمپایی، چیزی پدرم را دربیاورد.
آنقدر در این افکار موهوم غرق بودم که متوجه نزدیک شدن فواد نشده بودم. ترس همیشه عامل بزرگی برای نشدنهاست. فواد ولی شجاع بود. تردید نکرد. انگار از نگاهم خوانده بود که چیزی ذهن کودکانهام را درگیر کرده. فواد شجاع بود که به کودکی مثل من که استثنایی نبود نزدیک شد. سرظهر، در هوای پنجاه درجه و خیابانی که هیچ کسی نبود. مثل گربهها که وقتی کسی بهشان نزدیک میشود چند دقیقه بیحرکت میایستند تا واکنش طرف را ببینند،سرجایم میخکوب شدم. باید چیزی میگفت. حتمن میگفت. کسیکه شجاعت آمدن تا اینجا را داشت شجاعت اول حرف زدن هم داشت. اینکه اول چه کسی در یک مکالمهی از پیش تعیین نشده حرف بزند شجاعت را نشان میدهد. بالاخره زبان چرخاند و با لهجهی محلی شروع کرد. اولین بار بود صدایش را از این فاصلهی کم میشنیدم. واضح و رسا.
+ چرا اینقدر به من نگاه میکنی؟
ترس از سایهام به من چسبیدهتر بود.دوباره سوالش را تکرار کرد. اشک در چشمانم جمع شده بود. حالا این گربهی ترسو آمادهی فرار کردن بود.
- بخدا به تو نگاه نکردم.
نفهمیدم متوجه حلقهی اشکهایم شد یا ترسم را حس کرد.
+ چرا میترسی؟ کاریت ندارم. فقط پرسیدم چرا نگام میکنی؟
صدای لرزانم را کمی صاف کردم.
- هر روز زیر اون درخت میشینی.
+ خب بشینم. درخت خودمونه. توهم زیر درختتون نشستی.
- ولی من با کسی حرف نمیزنم. تو این همه با کی حرف میزنی؟ چیزی توی درختا میبینی؟
خندهی بلندی کرد و چوب باریک توی دستش را روی زمین کشید. شواهد نشان میداد سوالم نابجا بوده. آمادهی عذرخواهی و افتادن به غلطکردم بودم که یک قدم جلوتر آمد. آهسته روی سنگ بین خانه ما و همسایه نشست و شروع به بازی کردن با چوبش شد.
+ بچهها با من بازی نمیکنن. ناراحت میشم. میرم تو خونه داد میزنم. خودمو میزنم. عصبی میشم. ولی اینا فکر میکنن من دیوونهام. روزای اول دوست داشتم همشونو با همین چوب بزنم. ولی مامان گفت اگه این کارو کنم خدا دیگه باهام حرف نمیزنه. منم میرم میشینم زیر درختمون و به خدا شکایتشون رو میکنم. اونم باهام حرف میزنه تا آروم شم و کاری به بچهها نداشته باشم.
- مگه خدا باهات حرف میزنه؟
+ خدا با همه حرف میزنه.
- چجوری باهات حرف میزنه؟
+ خدا همون درخت چناره دیگه. باد که میاد موهاش تکون میخوره. آفتاب که میزنه چشماش روشن میشه. لای موهاش باد و آفتاب که میپیچه، صداش شنیده میشه.
- پس چرا با من حرف نمیزنه؟
+ چون شما درخت چنار ندارید.
این را گفت و به سرعت به سمت خدایش رفت.
عاقبت همهی ما باید مثل فواد میشد، مثل فرشتهها...
#زهراهموله
#داستان #داستان_واقعی
tlgmr: zhanevis67
#zahra_hamouleh
insta: zahra.h226
zahrahamouleh.com
مطلبی دیگر از این انتشارات
معنای سکس بدون حضور عشق
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات نیویورک | قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
13 دلیل برای اینکه بدانید موفقیت چیز مزخرفیست!