باران خون



دوست داشتم اعتماد کنم

دوست داشتم یک انسان ببینم

به قول آن شاعر

انسانم آرزوست

قلبم به درد می آید از تماشای هم سالان خودم

قلبم فشرده می شود از تماشای آدم هایی که از مسیر انسانیت دور شدند

قلبم می شکند از همجواری با آدم هایی که ناسزا برایشان کم است

این بغض

دگر تبدیل به اشک نخواهد شد

از درون رشد خواهد کرد و توده ای آتش خواهد شد

من از نسل آتش خواهم بود

من مشتعل کننده این مشعل خواهم شد

عشق

برایم معنایی ندارد

هر بار نزدیک این واژه شدم

هیچ تقدسی در آن نیافتم

هیچ آرامشی در آن نیافتم

بارها با خود کلنجار رفتم

بر سر مغزم فریاد می زدم و مثال نقض می آوردم

قلبم آن میان فریاد برآورد

(میخواهم عاشق شوم می خواهم عشق حقیقی را تجربه کنم می خواهم یک آدم امن پیدا کنم )

قلب بیچاره چون کودکی 7 ساله پایش را بر زمین می کوبید

زخم هایش تازه رو به بهبودی می رفتند

به تازگی توانسته بود روی پای خود بایستد

منطق به احترام قلب سکوت کرد

در مقابل سخنان ناشایست سکوت کرد

در مقابل بی احترامی ها از یاد بردن ها و پلیدی ها سکوت کرد

و بار دگر قلب بیچاره برای اثبات حقانیت وجود خویش از دل طوفان

خونین و سیاه و زخمی بازگشت

می گریست

شوری اشک هایش زخم هایش را می سوزاند

اما همچنان می گریست و می سوخت

منطق بیچاره دستی بر سر قلب کشید روح پاره پاره ام در آغوششان کشید

همگی با هم گریستند

اما آغوششان گرم تر و گرم تر میشد....

پ.ن : بچه ها عذر میخوام مطالبتون و نمیخونم حال و روز چندان خوبی ندارم هر کاری میکنم با کله میخورم زمین و دوباره همه چیز از اول شروع میشه

~•°stargirl°•~