As free as the ocean 🌊🤍
سکوت در برابر ظلم یعنی نابودی...
این هفته را میتوانم جنجالیترین هفته عمرم تا به الان نامگذاری کنم.
دخترکی که واهمه داشت از تماس چشمی و با بالا رفتن صدا، بغضهای گرهخوردهاش میشکست؛بدون هیچ ترسی اما با صدای لرزان از حق خودش و دوستانش دفاع کرد.
شب در آیینه وقتی نگاهم به دخترک سرکش گرهخورد، به صورتش لبخند زدم و افتخار کردم به وجودش...
شنبه:درد امانم را برید
صبح با اینکه درد امانم را بریده بود اما بیدار شدم و خودم را کلاس رساند و در آخر جای گرفتم و هفته را از شر طعنههای استاد پاک کردم.
برگشتن به خوابگاه،چرتی خوابیدن و ناهار خوردن در ادامه روز انرژیام را فول کرد تا با شتاب به کلاس پیرمرد افسونگر بروم.
به کلاس که رسیدم همانند یک جادوگر نصفو نیمه روی صندلی ردیف اول نشستم و به افسونهای مردپیر گوش دادم و در آخر با دادن ۷۵امیتاز به گروه گریفندور کلاس را تمام کردیم و ادامه روز را در خوابگاه سپری کردیم.
یکشنبه:بخند، راه برو، کار کن
یکشنبهها تبرک شده است به مزرعه رفتن.
اینبار اما متفاوتتر از هفتههای پیش: به درخواست استاد پاچهها را بالا زدیم و غرق شدیم در دل مزرعه یونجه تا همانند یک کارشناس واگعی زمین را مورد بررسی قرار دهیم و در پایان از ما خواست که تمام دلایل را به استناد چند عکس برایشان توضیح دهیم و سپس رهایمان کرد تا از هوای دونفره لذت ببریم و چای بنوشیم و گپ بزنیم.
دوشنبه:آرامش قبل از طوفان
دوشنبه را با کلاس رفتن شروع و با دعوا پایان دادیم.
البته که دعوا نبود و بیشتر حقخواهی بود اما بسیبسیار خوشگذشت و انسانها زبان دراز فضانورد را دیدند.
سهشنبه:طوفان شروع میشود.
سهشنبه روز نرم و نازکی بود.
ارائهایی که دادم یکی از بهترین ارائههای کلاس بود و استاد دو مرتبه برایم دست زدند و تعریف و تمجیدهایشان به هوا رفت.
عصر با دوستانم به کافه رفتیم و از این نوشیدنیهایی که صد مدل میوه را با شیر قاطی میکنند سفارش دادیم و از موسیقی و فضا لذت بریم.
بعد از کافه در خوابگاه با رئیس دانشگاه دیداری داشتیم و به عنوان یک نمایند آنچنان صحبت کردم که حاضران انگشت به دهان ماندند که این دخترک وزه چرا اینچنین با جدیت صحبت میکند.
جمعی هم با چشمهای گرد شده میپرسیدند این همان دخترک خندهرو دانشگاهست؟
بله من همان فضانورد مسخره هستم اما یکی دوتا از رگهای فضاییام گرفته بود برای همین باید اینچنین میتاختم.
سخنرانی تمام شد.
تشکرات تمام شد.
اما من از فشار زیاد به گریه افتادم.
نمیدانم من آدم برقراری ارتباط چشمی نیستم من آدم حرف زدن در جمعهای غریبه نیستم
اما شب سهشنبه آدمی را در خودم دیدم که تمام بچگی آرزویش را داشتم.
چهارشنبه:بازدید علمی رفتیم.
زرشک خوردیم
درمورد زرشک شنیدیم
با یک پروفسور هم صحبت شدیم
کلاس رفتیم
دوباره کلاس رفتیم.
همین توان بیشتری هم نداشتم برای ادامه روز پس با خواب زودهنگام پایان بخشیدم به روز.[البته که اخرشب دوباره بیدار شدم]
پنجشنبه:با ماشینزمان به گذشته رفتم و همانند انسانهای قدیمی با دست لباس شستم.
وقتی به اندازه مادری که ۱۷فرزند دارد لباس شستم به این فکر کردم ای کاش لباسهایم را آتش بزنم تا از شر شستننشان راحت شوم.
البته که صدای از درون مغزم گفت:.....شرمنده مغزم زیادی عصبی شده است این هفته.
عصر پنجشنبه هم همانند ابر بهاری گریستم و دلم پر کشید برای خانه و دریا و ادمهای امنم.
جمعه:دختر بندری وارد میشود.
بعد از یک هفته آشپزی کردم و تمام شریانهای بدنم پر شد از حس خوب.
ساعتها خوابیدم..
بیدار شدم و دوباره برای رهایی از شر غم جمعه دست به دامان آشپزخانه شدم.
شب را با ویدئوهای کنسرتی که خواهرم فرستاده بود و غیبتهای دخترانه به پایان بردم و خرسند بودم از شبم.
این هفته جنجالی اما خوشمزه بود...
پینوشت اول:این هفته اخرهرشب در نوشتههای دوستان ویرگولیام غرق میشدم.البته که بهتر است بگویم که دنبال خودم در متنهای دیگران میگردم.این یکی از اتفاقات بامزه این هفته بود.
پینوشت دوم:صدای گرفته و صحبتهای بابا نشان میداد که کارم را درست انجام دادهام..همینکه بابا به من افتخار کند برایم کافیست.
پینوشت سوم:آهنگ هق هق از روزبه رو گوش بدین و عشق کنید.
پینوشت چهارم:کاش بندر بودم و فلافل کثیف میخوردم کنار دریا.هعی
پینوشت پنجم:مرسی که نوشته رو تا آخر خوندین.دوستدار شما فضانورد سیارههای ناشناخته..
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوست داشتی چه کاری برات راحت میشد؟ (نویسنده شما هستین)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمی درد دل
مطلبی دیگر از این انتشارات
از عاشقی تا کتابخوانی!