هشت میلیارد ریه؛ نفس میکشند؟

"اون هم؟" سوالی بود که او بدون هیچ پیش زمینه ای پرسید. جین فکر کرد :«باید همیشه همینقدر مرموز باشه؟ باید به همه نشون بده که یه نابغه است و هیچکی بهش نمیرسه؟»
"اون چی سَم؟" جین پرسید درحالی که به وضوح از سوال بدون سر و ته سَم عصبانی شده بود.
لرزشی از تمام بدن جین رد شد که منشأش نگاهی بود که سم بهش انداخته بود، نگاهی که انگار دوسال طول کشید. نحوه نگاه سامانتا به شما باعث می شد هر کسی احساس برهنگی و آسیب پذیری کنه و دو ثانیه بعد وقتی سم هدف تیغه های چشماش رو تغییر داد، جین تونست نفسی رو که نمی دانست حبس کرده بالاخره رها کنه.

"اون هم تو رو دوست داشت؟" یک سطل آب یخ زده بیشتر از این سوال میتونست جین رو خوشحال بکنه.
نه ای که به عنوان جواب سوال گفت آنقدر آرام بود که به سختی خود جین آن را شنید، اما به دلایلی سم توانایی شنیدنش را داشت.
سم با خنده ای کوچک گفت: "واو، بزرگترین آهنگ عاشقانه این نسل یک داستان تراژیکه!"
وقتی جین حرفه خوانندگی خود را دنبال می کرد، همیشه می دانست که سم از او حمایت می کند، حتی اگر سم از مردان متنفر بود و تقریبا تمام آهنگ های جین در مورد یک مرد و روابط رمانتیکی بود که میدانست سم هرگز تایید نمیکند.

ببینید، اونها از دوران راهنمایی با هم دوست بودند، پستی و بلندی هایی رو پشت سر گذاشتند که هیچ کس مجبور نیست پشت سر بگذارد، اما هر یک از آنها را متفاوت تر از آنچه تصور می کردند تغییر داد.
سامانتا از سامی به سم تبدیل شد و آرامش را در خط چشم ها و رژ لب های تیره پیدا کرد و دیدن هر احساسی در صورتش آنقدر نادر بود که حتی خودش هم فراموش کرده بود صدای خنده اش چگونه است. قلبش درست مثل رنگ چشمان زیبا و ترسناکش بود، یخی.
از طرف دیگر جین به یک دختر ساده تبدیل شد که گیتار می زد و احساساتش را با نوشتن آهنگ هایی بیان می کرد که تا سه ماه گذشته سم تنها شنونده اونها بود. موهای بلوند و چشمان فندقی او را زیبا کرده بود اما نه آنقدر زیبا که مادرش او را ترک نکند.
او هر جمعه به روان درمانی می‌رفت و سعی می‌کرد همه چیز گذشته‌اش را فراموش کند، حتی اگر روانشناسش چیز دیگری را پیشنهاد می‌کرد. البته که معلوم شد پاک کردن تمام دوران کودکی و نوجوانی به آسانی نوشتن آهنگ های عاشقانه برای افرادی که وجود شما را بیش از نام شما نمی شناسند، نیست.

وقتی سم شروع به حرکت و نگاه کردن دور و اطراف مکان جدید جین _یا به اصطلاح خانه ی جدید او_ کرد، می‌توانستید تنش را که از بدن ترسیده ی جین ساطع می‌شود حس کنید و کاملا مشخص بود که از اینکه سم چه فکری می‌کند وحشت داشت.
اما سم هرگز کسی را قضاوت نکرد، حتی برای اندکی، چراکه بهتر از هرکسی می‌دانست که چه حسی دارد، حتی اگر مدت زمان زیادی بود که به اهمیت ندادن شروع کرده بود.
سم اهمیت نمیداد اگر جین مثل یک احمق به جای خرید یک ماشین قهوه ساز هرروز صبح به استارباکس میرفت تا حس کند به یک جامعه تعلق دارد. او اهمیت نمیداد اگر جین برای کسی که اسمش را به زور یادش مانده یک اهنگ عاشقانه نوشته که الان صد ها و هزاران و حتی شاید میلیون ها نفر با آن همخوانی میکنند و آهنگ اولین رقص چندین زوج برای ازدواجشان است.

اما سامانتا به جین خیلی اهمیت میداد، نه تنها به خاطر اینکه هنوز بعضی وقت ها به یاد صدای صدا کردنهایش و "سامی" گفتن هایش در حالی که سعی میکرد او را آرام کند و حواسش را از دنیای مزخرف بیرون پرت کند گریه اش میگرفت و این مقدار آب نمک درون چشمانش باعث میشد سریع چند قرص دیگر بخورد؛نه.
سامانتا به جین اهمیت میداد چون میدانست جین سه دفتر پر از اهنگ های کامل و ناقص دارد که حتی اگر لحظه به آن ها گوش دهی دلت میشکند. سامانتا میدانست که جین هم مثل خودش چیز های زیادی دارد که نمیگوید و هی درون خودش میکوباند مبادا بیرون بیایند.
"برام میخونی؟" صدای آرام سم درحالی که پشتش به جین و رویش به منظره، جین را غافلگیر کرد.
"آمم... حتما" جین گیتارش را برداشت و روی صندلی نرمی که با وجود کمبود بودجه داشتنش خریده بود نشست و ادامه داد " چی بخونم؟ حدس میزنم داستان تراژیک پشت آهنگ جدیدم باعث شده ازش خوشت نیاد!"
"آهنگ نمیخوام" سم رویش را بالاخره به سمت جین برگرداند، گیتار را برداشت و گفت "یادته اولین متنی که نوشته بودی؟ اون موقع که به سرت زده بود نویسنده بشی؟ برام بخونش"

«هشت میلیارد ریه، هرروز هزاران بار نفس میکشند؛ اما دو تایشان سر پیچی کرده اند، دوتایشان فراموش کرده اند، دوتایشان نمیخواهند که ادامه دهند...»

"باید نویسنده میشدی." سامانتا گفت بعد از اولین دو جمله ی یک متن طولانی.


Nora wanted to live in a world where no cruelty existed, but the only worlds she had available to her were worlds with humans in them.

نورا میخواست توی دنیایی زندگی کنه که هیچ ظلمی وجود نداشت، اما تنها دنیا هایی که در دسترسش بودن دنیا هایی با وجود انسانها بود.

_Matt Haig, The Midnight Library