Born of darkness, condemned to silence ✨🌙[{~•°stargirl°•~}]
یک خیابان بی انتها برای رفتن
گاهی قدم میزنم
تا شاید باری که بر دوشم نهاده شده سبک تر شود
تا شاید از تماشای پیرمرد کتابفروش و کتابخوان ذهنم دمی آرام بگیرد
امروز به خوابگاه قدیمی ام بازگشتم برای عیادت یک رفیق
اما او آنجا نبود به قول خودمان پیچانده بود
اما تک تک آجر های آن خوابگاه لعنتی بوی مرگ می داد
میتوانستم بگویم کدامین کنج چند قطره اشک ریخته بودم ؟
می توانستم بگویم کدامین اتاق ها برایم از جهنم جهنمی تر بودند
یادآور روز های خوب و ادم های خوبی که تغییر کردند
اشک در چشمانم حلقه زد وقتی به یاد آوردم آن روز های جهنمی چه کسانی کنارم پا به پای من جنگیدند و کنون
گویی از من دلزده شده بودند
هیچ کدام نبودند
خوابگاه سوت کور بود
بچه ها جدید بودند و دگر نه سمانه ای بود نه فاطمه ای و نه زهرا و ریحانه ای
آن ها جایی در خاطراتم لحظات شیرینی را ساختند و کنون دگر هیچکدام همان آدم های سابق نیستند
باید روی پیشانی ام تتو کنم
عوض شدن آدم ها پذیرفته میشود اما عوضی شدنشان خیر
از خوابگاه به آرامی و بدون اینکه سرپرست متوجه شود و بایستد از خانه و حال من جویا شود که مثلا برایش مهم هستند بیرون زدم و هوای سرد پاییزی صورتم را نوازش کرد
پسر گلفروش کنار خوابگاه بزرگتر شده بود
یکی از مغازه ها تغییر کاربری داده بود و میوه فروشی باز کرده بود
هنوز هم صف نانوایی کنار خوابگاه شلوغ بود
آن صندلی مقابل خوابگاه که شب های حال خرابی ام را روی آن گذراندم از یاد نمیبرم
سلامی روانه اش کردم و راهی خیابان شدم
کودکی در حالی که انگشتانش را می لیسید نگاهم می کرد با آن دو چشم بزرگ و نافذش تمام غمم را می دید
پیرمرد کتابفروشی که هیچ وقت دست خالی از مقابلش رد نمیشدم
امشب هم در حالی که با دختری همسن و سال خود راجع به کتاب 365 روز بعد از تو صحبت می کردم توجهم به کتاب قلعه حیوانات جورج اورول جلب شد
کتابی بود که در لیست کتاب هایم قرار داشت
پول زیادی در حسابم نمانده بود اما نتوانستم مقاومت کنم
پیرمرد به قیمت مناسبی می فروخت
و من امید داشتم تا کارم بگیرد و فردا بتوانم پولی به جیب بزنم
کتاب را خریدم و اسنپ سوار شدم
هوا خیلی سرد بود
آسمان ابری بود
خنجری به دل ابر ها خورد
چند ستاره متولد شد
ماه فریاد برآورد
آسمان زوزه کشید
درب خانه باز شد
مریم نبود
اما وجودش در آشپزخانه بود ...
~•°stargirl°•~
مطلبی دیگر از این انتشارات
فکر کنم جهان عادلانه هست 🌚
مطلبی دیگر از این انتشارات
درونم سکوتی فریاد می زند
مطلبی دیگر از این انتشارات
باران خون