کوچ نویسندگی و یادگیری http://zibamaghrebi.ir/
یک عدد زیبا مغربی
نوشتن و عکس گرفتن از «من» یکی از کارهای سخت دنیا است. من کیستم؟ من اسمم نیستم، ولی همه مرا با اسمم میشناسند و البته در مراکز رسمی با شماره ملیام بیشتر کار دارند تا اسمم و حتی در جاهایی مثل فرودگاه این عکس من است که اهمیت بیشتری پیدا میکند تا مبادا من خودم نباشم اما واقعا من کیستم یا چیستم؟ توضیح من خیلی سخت است، من همه چیز هستم اما منِ من آن چیزها نیست. من نه اسمم هستم و نه عکسم. من برای خودم همان چیزی هستم که پشت کره چشمهایم قایم شده ام و دارم از دو حفره استخوانی به جهان نگاه میکنم و برای شما همانی هستم که پشت یک صفحه کلید نشسته است و دارد مینویسد.من یک کلیت عجیبی دارد که نه فکر است و نه احساس، نه خاطره است و نه تخیل، نه تجربه است و نه دانش و در عین حال همه اینها هست.
قدیمترها در عکاسی ژانری داشتیم به نام سلفپرتره که همیشه خیلی برایم جذاب بود و ظاهرا عکاسان هم از این ژانر خیلی خوششان میآمد، خیلی از عکاسان عکسهای زیادی از خود و سایهشان دارند اما این روزها با وجود موبایل و ظهور ژانر سلفی، آن ژانر دیگر این معنا و کارکردش را از دست داده است.
اگر موبایل هم نباشد یا ما پشت لپتاپ یا کامپیوتر رومیزیتان هستیم که دوربین دارد یا در کنار یک چیز دیگری که باز هم آن هم حتما به نحوی دوربین دارد یا دارد تصویری دارد پخش میکند. تصویرهای همزمان مفهومی در بحث سواد بصری است. جایی که شما همزمان تصویرهای زیادی را مشاهده میکنید. روبهروی لپتاپ نشستهاید و تلویزیون دارد در پس زمینه یا پیشزمینه یا کنار زمینه دیدتان، موزیک ویدئو یا اخبار پخش میکند. کنار لپتاپ هستید و گوشی موبایل را هم دستتان گرفتهاید ( البته یک واقعیتهایی هم وجود دارند که دیگر خیلی به چشم نمیآیند) چون نه صدایی دارند، نه نوری از خودشان منتشر میکنند و نه اطلاعات و ارتباطاتی را برای ما رقم میزنند. ما دیگر در دنیای تصاویر نورانی احاطه شدهایم همانطور که قرنهاست زندگی، از یکسالگی به بعد دیگر بدون کلمهها معنایی ندارند. ما زبانهای بیانی زیادی پیدا میکنیم که یکی گفتاری، یکی نوشتاری و یک مدل دیگر آن تصویری است. اگر شما در حال خواندن این متن هستید ممکن است از هر سه این زبانها بهره ببرید. اگر سرعت خواندنتان پایین باشد به احتمال زیاد کلمات را با صدا در ذهنتان تکرار میکنید، پس هم دارید در ذهنتان میگویید، هم با چشمتان میخوانید و هم تصویر را تجزیه تحلیل میکنید.
بله دوربین لپتاپ را روشن میکنم و در تاریک روشنایی اتاق عکسی از خودم برمیدارم (البته من در خانه به شکل معمول روسری به سر نمیکنم ولی از آنجایی که ویرگول یک محیط مختلط است که هنوز جداسازی جنسیتی در آن اتفاق نیفتاده به خاطر برادران محترم یک روسری مشکی دم دستی را میاندازم سرم) و با فشردن دکمه واقعی mouse، دکمه مجازی گردی را بر صفحه تصویر میفشارم و صدایی شبیه صدای دوربین را میشنوم و اینگونه است که تصویر نویز دار من با کیفیت پایین در حافظه لپتاپم ذخیره میشود. رونوشتی از هزاران صفر و یک از من برداشته میشود و میرود داخلش و من بعد اطرافش را با ابزاری که شبیه کاتر مجازی، میبرم، اسمش فایل تصویری jpg را میگذارم زیبا مغربی و میاندازمش تو صفحه ویرگول که درباره خودم بنویسم.
بارهای زیادی شنیدهام که دیگران از ترکیب نام و نام خانوادگیام یعنی زیبا مغربی تعریف کردهاند که چه ترکیب زیبایی است که بیشتر شبیه زیبای غریب است چون مغرب جایی دور است و ما مشرقی هستیم. و اینکه که تو باید زیبای مشرقی میبودی، اما به هرحال لطف داشتهاند و از ترکیب اسم و فامیلم تعریف کردهاند اما اجازه دهید که یکی از متاخرترین آنها را برایتان تعریف کنم، (البته شاید یکی از قبلتر از آن را هم یک بار دیگر نوشتم و تعریف کردم) :
شب شده است، من از کوچه پس کوچههای حد فاصل میدان صادقیه میروم تا برسم به متروی صادقیه و بروم خانه. چند وقتی است که روکش یکی از دندانهایم افتاده و با این حال رفتن به دندانپزشکی را هی پشت گوش میاندازم. بالاخره بر تنبلی چیره میآیم و از لابهلای کتابها و خرتوپرتهای داخل کوله، گوشی را پیدا میکنم و شماره را میگیرم. منشی آن طرف خط هزاران سوال میپرسد و بالاخره یک وقت میدهد برای هفته آینده و دست آخر میپرسد: اسمتون؟ و طبیعتا میگویم زیبا مغربی هستم، او دوباره تکرار میکند ببخشید؟ و من با صدای بلندتری که بیشتر شبیه داد است، میگویم: زیبا مغربی. در همین حین خانمی که جلوتر از من در پیادهرو در حال حرکت است و احتمالا دارد میرود مترو که برود به خانهشان برمیگردد و یک نگاه عجیبی به من میکند که در یادم ماند.
به خانه میرسم، بعد از کمی استراحت میآیم مینشینم پشت لپتاپ و میروم داخل یک گروه تلگرامی خوشایند که چند عکسی را که طی راه رفتنهایم با دوربین موبایل گرفتهام به اشتراک بگذارم. چیزهایی برای همگروهیهایی که بیشترشان را ندیدهام مینویسم. یکی از افراد گروه به من میگوید چه اسم زیبایی دارید، اتفاقا امروز در خیابان اسمی شبیه این اسم را شنیدم و با خودم گفتم که این اسم را کجا شنیدهام.
حالا دلیل آن نگاه عجیب را میفهمم. به دوست عزیزی که تا آن شب چهره واقعیاش را ندیده بودم میگویم که آن خانمی که با صدای بلند نام زیبا مغربی را داد میزد، خود زیبا مغربی بود. تعدادی از اعضای گروه به این رخداد واکنش نشان میدهند و من و دوستم با اشکهای درآمده در شکلکهای گرد زرد رنگ میخندیم و از این همزمانی عجیب ابراز شگفتی میکنیم. ناخودآگاه یاد فیلمهای کیشلوفسکی میافتم. جالب اینجاست که این دوست عزیز هم عاشق سینماست و و پیش از اینکه چهره واقعیاش را دیده باشم از عشقش به سینما پی بردهام.
حالا با خودم فکر میکنم که شاید ما همان چیزی هستیم که به آن عشق میورزیم، شاید دوست تازه دیده شدهام، چیزی از جنس سینماست، شاید دوستان زیاد دیگری دارم که از جنس عشق به نوشتن هستند، شاید من همان عشق نوشتن باشم حالا میخواهد قلم باشد یا نور. من همانم که به آن عشق میورزم، بدون آنکه کسی شکلم را دیده باشد یا نامم را شنیده باشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنگ، جهنم است
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیانیه هنری و استفاده بیهوده از ژیل دلوز!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطوره همدیگرو جر بدیم!