جنگ بُرد - بُرد مادرزن و داماد!
سال ۱۳۹۹ نم نم باران بهاری باعث طراوت فضای دانشکده شده بود.
زیر درخت پر شکوفه کتاب ترم دوم فیزیک را مرور می کردم. امیر دانشجوی سال چهارم،نور چشمی اساتید خیلی مودبانه از من خواست که باهم قدم بزنیم.
در حالی که از قبل بارها در ذهنم این تصویر را مجسم کرده بودم با کمال میل دعوتش را پذیرفتم.
کنار باغچه که پوشیده از گلهای رنگارنگ بود قدم میزدیم گفت: «من امیر ماهان سال چهارم صنایع غذایی هستم».
قبلاً اسم و رشته تحصیلی اش را از زبان دختران که از زیبایی و جذابیتش سخن می گفتند شنیده بودم.
سرم رو بلند کردم که چیزی بگویم که نگاهمان به هم گره خورد و دلم فرو ریخت. بدون هیچ حرفی دقایقی در سکوتی که هزاران حرف داشت قدم زدیم.
امیر گفت: «من مقدمهچینی بلد نیستم جسارت من راببخشید اگه موافقید و من رابرای همراهی وزندگی مشترک قبول دارید با خانواده خدمت برسیم؟»
بدنم گر گرفت. قلبم به شدت می زد. زبان خشک و سنگینم را به زحمت در دهانم چرخاندن و گفتم: لطفاً به من فرصت بدهید تا فکرکنم. حدود ۱۰ روز با هیجان و استرس گذشت.
با دیدن چشم های عسلی و منتظر امیر همه چیز به چشمم زیبا تر از قبل می آمد. امیر را مرد عاشق و ایدهآلی میدیدم که در عشق پاکش مصمم است.
مادرم ظاهراً خانه دار، امابسیارفعال و تاثیرگذاراست. زیرا از نوه ۵ ساله اش تا پدرم که یک سال از او بزرگتراست را مدیریت میکند.
البته لطف او شامل حال دو زن برادر جوانم که به اجبار در طبقات بازسازی شده ساختمان ما زندگی می کنند هم می شود.
من هم از وقتی یادم می آید در نقش بیبیسی همه چیز را کامل و واضح به او گزارش میدهم و بی چون چون و چرا عواملش رااجرا میکنم.
امیرهمسرم در سن ۱۳ سالگی پدرش را ازدست داده است. در کنار درس خواندن کار کرده و زندگی مادر و برادرش را هم تأمین کرده است.
چند سال در کارخانه سنگ بری دایی اش شاگردبوده. حالا سنگ فروشی دارد. درآمد خیلی خوبی هم کسب میکند. با وجود زندگی سختی که داشته است فوقالعاده سخاوتمندومهربان است.
از سال گذشته ۲ سفرخاطره انگیز با هم داشتیم، ولی سفر سوم و مشکل سازمان سه نفره (به اتفاق مادرامیر) که قبل از سفر نسبت به من خیلی مهربان بود شروع شد.
مادر جون (مادر امیر) مرتب به امیر توصیه میکرد که از هزینه های سفر کم کند تا بتواند خانه ی درحال ساختش را زودتر تمام کند.
اواز اینکه گزارش کامل سفرمان را به مادرم می دادم هم ناراحت بودو نصیحتم می کرد که این کار درستی نیست .در سفری که به کیش رفته بودیم با غواصی، شاطر سواری (چتر بازی روی آب) جنگ های شبانه ،قدم زدن در ساحل مرجان و جاهای دیدنی ، مشاهده امواج خروشان و دل انگیز خلیج فارس بی نهایت لذت بردیم .
کنار ساحل قدم میزدیم که مادرجون گفت :«فاطمه جان خواهش می کنم در جواب تلفنای مکرر مادرت چیزی را به او توضیح نده».
خودم را به آن راه زدم و گفتم :منظورتان را متوجه نشدم ! امیر به جای من گفت:« این چه حرفیه مامان! فاطمه میتونه با هرکی دوست داره صحبت کنه و هر چی دوست داره بگه، از شما خواهش می کنم دیگه تو هیچ کار همسرم دخالت نکنید».
باحمایت جدی امیر از من، اخلاق و رفتار مادرجون کاملاً تغییر کرد. این موردراهم برای مادرم تعریف کردم. نتیجه ی این صحبتها باعث تنش و اختلاف بین خانواده ها شد.
مادرم دستور داد هر چه زودتر برگردید. مادر جون بیشتر از قبل بد اخلاقی و بهانه گیری کرد.
من هم رفتار خوب قبلی را با مادر جون نداشتم .
وقتی همسرم برای خرید از هتل خارج شد مادرجون گفت:«امیدوارم همینطور که مهر پسرم را از من گرفتی در آینده از بی مهری فرزندت رنج ببری».
من که شاید کمی لوس هستم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. هنوز آب چشم و بینی ام خشک نشده بود مادرم زنگ زد و با صدای گرفته من الم شنگه ای راه انداخت که نگو!
مثل قبل رسالتم را انجام دادم . درتماسی که با مادرم داشتم گزارشات را بدون کم و کاست به انتقال دادم واو چنان با صدای بلند و فریاد گونه به مادرجون اهانت می کرد، که شک ندارم همه را شنید.
بابرگشتن امیرخودم را توی بغل او انداختم و مثل کسی که عزیزی را از دست میدهد زار زدم. بدنم بی اختیار میلرزید.امیر مرتب به آرامش دعوتم می کرد و می گفت:« فاطمه جان همه چیزوبا هم درست میکنیم.»
دلم برای امیر که بین من و مادرش گیرافتاده بود می سوخت. خودم را لعن و نفرین میکردم که چرا کاری که به اشتباه بودنش یقین دارم، ادامه داده و همه را به دردسر انداختم.
به امیر گفتم: «اگر جزئیات رابطه مان را برای مادرم توضیح نمیدادم حال خودم و همه عزیزانم بهتربود».
با پشیمانی من همسرم گفت: «خوشحالم که تصمیم داری حریم خصوصیمون ورعایت کنی. می تونی از هرچیزی و هرکسی که ناراحت بودی با من صحبت کنی عزیزم».
وقتی از سفر برگشتیم مادروبرادرم جلوی خانه امیر منتظر من بودند. به محض رسیدن من راتوی ماشین برادرم نشاندن وباخودشان بردن. اوبا چنان سرعتی ماشین را می راند که گربه فلک زده ای را زیر گرفت. از شیشه عقب دیدم که حیوان بیچاره به آسفالت خیابان چسبید. با دلخوری از امیر رو برگرداندم و به آشوبی که براه انداخته بودم فکر میکردم .
مادرم گفت :«امیر فقط در صورت ترک مادرش می تونه با تو زندگی کنه. البته باید خانه ای در همسایگی خودمون برات تهیه کنه وگرنه باید بره و بامادرش زندگی کنه!»
بعد از آن روز در را روی امیر باز کردن! مادرم تلفنم را گرفت. تلفن خانه را هم از پریز کشید.
پیام های سوزناک امیر را مخفیانه روی گوشی مادرم می خواندم. (جای فاطمه در میان دل من امن است. هیچ فاصلهای نمی تواند او را از من بگیرد).
(فاطمه جان هیاهوی نبودنت گوشم را کرده بیا و بودنت را نوید بده).
با چشمان پرازاشک باخودم می گفتم: نمیدونی درنبودنت چه می کشم امیر جانم.
امیر با هماهنگی با پدرم همراه پسرداییاش به منزل ما آمد و گفت: «تاریح شکایت و درخواست مهریه فاطمه را چند روز پیش دیدم هرچند من و فردی که دست بزن داره، معتاده وهمسرش را تهدید به قتل کرده معرفی کردین! اما من به خاطر علاقهای که به همسرم دارم اعاده حیثیت نکرده و نمی کنم.»
به پیشنهاد پسر داییم که میدونین تواین زمینه تجربه داره و مشاور روانشناس استانداریه وبا اجازه شما آمدم بگم با صحبت هایی که قبلا با فاطمه جان کردیم زندگی مشترکمون را در شهر دیگری شروع میکنیم. برای توسعه کاریم هم آنجا بهتر است». مادرم با صدای بلند مخالفتش را اعلام کرد.
پسر دایی امیرکه مردی موجه و متین است، با واژه های تاثیر گذار و آرامش بخش مادرم راقانع کرد که دوام زندگی و آینده کاری امیر ومن در ان شهربهتر است.
اوگفت :«به قول جورج کلاسون اگر اراده و تصمیم وجود داشته باشد راهی برای رسیدن به موفقیت وجود دارد».
حدود یک سال از ازدواج و زندگی مشترکمان میگذرد هر دو برادرم سهامدار شرکت سنگ امیر هستند.
ما و خانوادههایمان با استقلال کامل و موقعیت اجتماعی و اقتصادی خوب درکنار هم زندگی میکنیم.
مادر امیر با پسر کوچکش زندگی می کند. پدرم هم با مادر زندگی آرامی دارند و از موفقیت ما خوشحالند.
مادرم چند روزی است که مهمان مااست. یک روز که مادر دختری مشغول آشپزی بودیم گفتم: هنوز از اینکه شما را تنها گذاشتم و شهرمان راترک کردم عذاب وجدان دارم.
مادرم مرا در آغوش فشرد و گفت: «دخترم وقتی استقلال و موقعیت خوب تو و برادرات ومیبینم لذت می برم. متوجه شدم که نباید در زندگی شما دخالت می کردم. مخصوصاً نسبت به تو که تنها دختر و کوچکترین عضو خانواده بودی. بزرگ شدنت را حس نکردم. همیشه تو رو امر و نهی می کردم. حالا میبینم که نسل شما خیلی بهتر از ما فکر می کنین، تصمیم می گیرین و عمل می کنین. از این بابت خوشحالم و به شما فرزندان خوبم افتخار می کنم».
https://zibazii.ir/
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجراهای ساده زندگی سعید و هستی
مطلبی دیگر از این انتشارات
دین یا جنون؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
صبر است مرا چاره!