دین یا جنون؟!
چند روز است فقط تمر هندی و کشک و لواشک خوردم.
دلم هیچ غذایی نمی خواهد.
هر جا را گشتم خوراکی هایم را پیدا نکردم. با مرتضی تماس گرفتم.گفت:« همه رو قایم کردم تا مجبور باشی غذا بخوری.» بعد هم پرسید:«چه غذایی برات بگیرم زینب جان؟»جواب دادم تمرهندی و تلفن را قطع کردم. مثل معتادی که بدون مواد مانده و کلافه است همه جا را گشتم.»
خم شدم، زیر تخت راهم بگردم، دستم به یک شیء چوبی خورد. یادم رفت دنبال چه چیزی می گشتم. با کنجکاوی صندوقچه زیر تخت را بیرون آوردم. درش را باز کردم. لابلای اسناد و مدارک، دفترچه کوچک و کم برگی که داخل پارچه پیچیده شده بود؛ توجهم را جلب کرد. با هیجان و کنجکاوی شروع به خواندن کردم.
۱۳۸۵/۹/۳۰شب یلدا است. به دستهای حمیده خواهر بزرگم که ۳۹ساله است نگاه می کنم. شبیه دستهای ۵۰, ۶۰ ساله ها پر از رگهای متورم و چین و چروک است. ملافه تخت کهنه مادر را که از ۷ سال پیش قادر به انجام کوچکترین کارهای شخصی اش نیست عوض میکند. مادرم از روماتیسم حاد رنج می برد.
انگار حس مادری اش را هم از دست داده است. دیگر حضور فیزیکی اش را هم حس نمی کنم. پدر هم از صبح زود تا نیمههای شب دو شیفت در کارخانه ای خارج از شهر کار میکند. امشب هم خسته و ساکت دارد چای اش را می نوشد.
خواهر دومم سپیده چند ماهی است که با پسر عمویم که در نانوایی کار می کند، ازدواج کرده است و امشب مهمان ما است. سعیده هم دو سال از من بزرگتر است و تند تند تخم های خربزه را می شکند.
مجری تلویزیون از رسوم قدیمی و مراسم یلدا در فرهنگ های مختلف می گوید. ناخودآگاه انواع میوه ها،آجیل و شیرینی چیده شده روی میزشان را با چند سیب و پرتقال کوچک داخل دیس ملامین و تخمه های خربزه ای که حمیده برایمان تفت داده مقایسه می کنم.
همسر سپیده که ۹ کلاس درس خوانده از روی دیوان حافظ که باخود آورده برایمان فال میگیرد.بعضی کلمات را آنقدر اشتباه تلفظ می کند که به زور جلوی خنده ام را می گیرم.
سعیده و سپیده سفره شام را می اندازند. ما که نتوانستیم به معده های کم توقعمان پاسخ مناسبی بدهیم با اشتها گوجه پلو و بورانی ماست را خوردیم اما حمیده هنوز غذا و داروی مادر را میدهد.
۱۰/۷/ ۱۳۸۵ طبق معمول قبل از روشنی کامل هوا حمیده همه را برای خواندن نماز صبح بیدار کرده است. به وضو گرفتن و طولانی کردن رکوع و سجود مان هم نظارت دارد.
من هم که پنج سال دیگر به سن کبارت می رسم باید قوانین وسواسگونه و زجر آورش را به موقع اجرا کنم. در صورت کم کاری چنان ضرباتی با شلنگ یک متری نوش جان می کنم که تا یک هفته نمی توانم درست بنشینم.
بعد از نماز حمیده پسند، کتاب ریاضی ام را ورق زدم.مسائل و فرمول های کتاب برایم نا مفهوم است. در همه دروس از با استعداد ترین بچه های کلاسم. اما از ریاضی بیزارم، نمی دانم امروز چطور می خواهم امتحان بدهم.
سرکلاس مرتب ورقه را زیر و رو می کنم با فرمول و اعدادی که برای خودم هم نامفهوم است چند جای برگه را سیاه می کنم. معلم ریاضی از بالای عینکش که دقیقا نوک بینی گذاشته و هر آن ممکن است بیفتد نگاه عمیقی به من و برگه میکند و میگوید: «مرتضی با این ریاضی ضعیف حتما تجدید میاری و نمره های خوب بقیه درس هایت هم به چشم نمیاد ،»
۲۲ /۱۰ /۱۳۸۵ خانه ما از سربازخانه هم بدتر است. امروز حمیده رفته حمام و تا ۳،۴ ساعت دیگر خودش و حمام را می ساید و ما میتوانیم کارهایی را که دوست داریم انجام دهیم.
کتاب داستانی را که از دوستم گرفتم کامل خواندم. نماز ظهر و عصر را هم نخواندم. تازه از وزن حبوباتی که خریدم ،زدم و یک پفک بزرگ خریدم و با سعیده خوردیم. خیلی چسبید و حسابی کیف کردیم.پوستش را هم بردیم نایلون زباله همسایهمان گذاشتیم.
۱۳۸۵/۱۱/۳ امروز جمعه است. به دستور حمیده مقداری سیمان که از قبل خریده بودم را با آب مخلوط و کف حیاط و حمامی که داخل حیاط است را لکه گیری کردم.آنقدر حیاط و حمام را شسته و جارو کشیده که اکثر جاهای آن برگشته و به صورت خاکی در آمده است.
کارم تا ساعت ۳ بعد از ظهر طول کشید، نتیجه اش لکه گیری های ناشیانه و نا هموار است. اما همین قدر که حمیده بتواند دوباره آب بگیرد و برنگردد برایش کفایت میکند.
از دو اتاق کوچک خانه عبور می کنم به کابینت فلزی آشپزخانه که به مرور رنگ قسمت هایی از آن ریخته و زنگ زده شده نگاه می کنم، با خودم میگویم کاش میتوانستم دستی به سر و روی این خانه ماتم زاده و نا زیبا بکشم.
۱۳۸۵/۱۱/۵ دومین روز ماه نفرتانگیز رمضان است، مگر ما بدبخت بیچاره ها ماه های دیگر سال را روزه نداریم که ماه خاص روزه هم داشته باشیم، دیشب آنقدر تشنه بودم که قبل از نماز مغرب از شیر لب حوض کلی آب خوردم. دهانم را خشک می کردم که حمیده گوشم را محکم کشید.
چرا قبل از خواندن نماز آب خوردی؟ مجبور شدم قبل از خوردن افطاری همه جا را تمیز کنم. آشپزخانه را تی کشیدم، شیر ها را با آب و وایتکس شستم. ولی چون گرسنه بودم از ساعتی که حمیده گفته بود بیشتر زمان برد.
از خوردن افطاری محروم شدم. قانون حمیده اول نماز بعد افطاری است. ولی سحر لوبیا پلو را آنچنان با نان لقمه زدم و نجویده قورت دادم که از صبح دل دردم. یک تکه نبات بزرگ را هم دور از چشمِ وحیده جویدم ولی بهتر نشدم.
امروز پدرم قبض آب را به حمیده نشان داد و گفت: « اگه فکر جیب من رو نمی کنی به فکر سلامتی خودت باش.مادرت هم برای وسواس زیاد این بلا را سر خودش آورد و ما را هم بیچاره کرد.»
۱۳۹۳/۶/۳در رشته تربیت بدنی قبول شدم. چند سالی است که خاطره ای ثبت نکرده ام. و در کنار درس خواندن سخت کار کردم تا به پدر زحمت کشم کمکی کرده باشم. وخواهرانم بهتر زندگی کنند.
نزدیک یک سال است مادرم فوت کرده.
پدر فقط یک شیفت کار میکند و با فروش خانه قدیمی یک آپارتمان ۶۰ متری خریده ایم. سعیده پسر یک ساله دارد. حمیده هنوز مجرد است. وسواسش هم شدیدتر شده.
1397/۴/۹ پدرم بازنشسته است.. با خانم مسن و محترمی ازدواج کرده و چهره اش جوان تر شده است. خواهرم حمیده بعد از چند سال پیگیری من و با تلاش خودش سلامتی اش را به دست آورده. کودکی را که والدینش را در سیل از دست داده به فرزندی گرفته و همه محبت هایی را که ازما دریغ کرده صرف آن دختر ۴ ساله می کند.
امتحان های پایان ترم نزدیک است، من و زینب همکلاسی عزیزم قرار است اواخر تابستان با هم ازدواج کنیم.
با خواندن همین چند خاطره مرتضی را بیشتر ل درک می کنم. میفهمم چرا با تمام حسن خلقی که دارد دین گریز است. مرتضی با ظرف کوچکی وارد میشود و میگوید: «شرط میبندم که اینها را با اشتها بخوری. در ظرف را برمیدارد. پراست از دلمه برگ مو که با زرشک فراوان تزیین شده. یک دلمه کوچک در دهان می گذارم و از طعم ملس آن لذت می برم. وقتی چشم مرتضی به دفترچه خاطرات اش میافتد میپرسد: « این رو خوندی؟ میگویم: آره عزیزم. و فهمیدم که نباید برای نماز خواندن و روزه گرفتن بهت گیر بدهم. مرتضی می گوید: «زینب جان وقتی تورو میبینم نماز میخونی و ارتباط خوبی با خدا داری لذت می برم. برای همین میگم نرو تو اتاق های دیگه نماز بخون تا ببینمت و با خدا آشتی کنم. گفتم: سعیده می گفت: «اتاق درمان رفته و برای مشاور درمانگر از دوران کودکی اش گفته حالا پس از چند جلسه تاثیر خوبی رویش گذاشته و تا زمانی که لازم باشد به درمان ادامه خواهد داد. مرتضی گفت:« زینب جان نتونستم آنچه در کودکی به من گذشته فراموش کنم. اگه سعیده از درمانگرش راضیه خوب منم میتونم برم ازش وقت بگیرم و روحم رو درمان کنم. دوست دارم زمانی که پدر میشم سالم و شاد باشم.
هرچند انسان های واقعی بی عیب و نقص نیستند و آدمهای بی عیب و نقص هیچ وقت واقعی نیستند.
/https://zibazii.ir
مطلبی دیگر از این انتشارات
صبر است مرا چاره!
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنگ بُرد - بُرد مادرزن و داماد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجراهای ساده زندگی سعید و هستی