صبر است مرا چاره!

خاطره‌ها در ذهنم جان گرفتند
خاطره‌ها در ذهنم جان گرفتند

روی کاناپه، زیر نور آفتاب بهاری که از پنجره می‌تابید خوابم برده بود. با هیاهوی مبهم گذر ماشین‌ها بیدار شدم. نای بلند شدن نداشتم. با دیدن کابوس‌های درهم و نفس‌گیر سردردم بیشتر شده بود. انگار بین زمین و آسمان معلق بودم. حدود سه ساعت پیش، برای دومین بار با ناامیدی از بیمارستان برگشتم. نمی‌خواستم واقعیت را قبول کنم؛ ولی این بار هم با در بسته روبرو شده بودم.

حال مساعدی نداشتم. سعی کردم پرده اندوه را از جلوی چشمم کنار بزنم. پس از حمام کردن در آینه به چهره ام نگاه کردم. کمی رژ به لب های خشکیده ام زدم و از این که گونه‌هایم مثل همیشه سرخ است، لجم گرفت. یاد پدرم افتادم که من را لپ گلی می‌نامید و می‌گفت: «ما هر جا سفر کنیم نمی­خواد بگیم از کجا اومدیم، چون چهره و لپای قرمز نرگس گویای روستایی بودنمونه.»

عمداً به روزهای خوش کودکی فکر کردم. در روستای سرسبزمان کنار رودخانه، با خانواده عمه در دو ساختمان مجزا و حیاط مشترک، شاد و بی‌دغدغه زندگی می‌کردیم. ساعات زیادی از روز را در باغ بزرگی که به پدر و عمه‌ام به ارث رسیده بود و پر از درخت‌های سیب، گلابی، انجیر، عناب، بادام و تاک‌های انگور بود با خواهر و برادرها، دختر عمه‌ها و پسرعمه‌ام می‌گذراندیم و تکالیف مدرسه را هم در خانه باغ انجام می‌دادیم.

‏طعم خوش چایِ آتشی پدر با قند­فورهای معطری که درست می‌کرد، رفتار دوستانه عمه و مامان که همدل و همراه هم خوش‌وبش کنان کارهایشان را انجام می‌دادند و مرتب می‌گفتند بوته‌های توت‌فرنگی و گوجه خیار را لگد نکنیم، را به یاد آوردم.‏

خاطره‌ها در ذهنم جان گرفتند. کلاس دوم بودم. با دختر عمه کوچکم بازی می‌کردم. علیرضا انار درشتی که خوب آبش را گرفته بود به طرفم انداخت. نتوانستم آن را بگیرم. به بینی‌ام خورد و ترکید. آب انار همراه خون دماغم سروصورت و لباس‌ها یم را قرمز کرد. علیرضا که چهار سال از من بزرگ‌تر است با شرمندگی عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت: «به خدا عمدی نبود. به جان مامان عمدی نبود.»

‏ اول دبیرستان بودم. علیرضا تازه دیپلم گرفته بود. علی‌رغم مخالفت عمه، به استخدام نیروی هوایی درآمد. باوجود زمان زیادی که با دختر عمه‌ها و خواهر و برادرهایم می‌گذراندم، جای خالی علیرضا را زیاد احساس نمی‌کردم. ۴ سال طول کشید تا از دانشکده نظامی فارغ‌التحصیل شد و برگشت. او از نوجوانی شلخته و بی‌مسئولیت، به افسری جدی، مقرراتی و مسئولیت‌پذیر تبدیل شده بود. من هم به هر جان‌کندنی بود دیپلم گرفته بودم ‌و دیگر به ادامه تحصیل و دانشگاه فکر نمی‌کردم.

‏شب یلدای همان سال، عمه در جمع دو خانواده پیشنهاد کرد من و علیرضا با هم ازدواج کنیم که با استقبال همه افراد دو خانواده، به‌غیراز من مواجه شد. هرچه عمه و پدرم از محاسن این وصلت می‌گفتند، اشتیاق و هیجانی در خودم احساس نمی‌کردم. پسرعمه را برادرانه دوست داشتم و به ازدواج با او فکر نمی کردم ؛ اما علیرضا خیلی بیشتر از قبل به من توجه می‌کرد. ‏یکی از دخترخاله‌های او که وکیل بود، همیشه در جمع فامیل برایش دلبری می‌کرد و سعی داشت توجهش را جلب کند؛ ولی علیرضا روی خوشی به او نشان نمی‌داد و از او فراری بود.

‏مادرم مرا نصیحت می‌کرد و می‌گفت: «دخترم! عشقی موندگاره که کم‌کم به وجود بیاد. عشق‌های داغ خیلی زود سرد می­شن و معمولاً زودگذرن‌. از قدیم گفتن تب تند زود عرق می­کنه، ولی عشقی که بعد از ازدواج به وجود میاد، هر چی بگذره عمیق‌تر می­شه.» عمه می‌گفت: «تو عروس گل خودمی. از تو بهتر برای پسرم پیدا نمی شه.» با علیرضا هر روز برای پیاده‌روی بیرون می‌رفتیم. در گوشم نجواهای عاشقانه سر می‌داد و می‌گفت: «ما می­تونیم همدیگه رو خوشبخت کنیم.»

دختر عمه‌ها دوره‌ام می‌کردند و من را زن داداش صدا می‌زدند. علیرضا هم هر روز یک شاخه گل برایم می‌آورد. در آن شرایط کم‌کم به این ازدواج دل‌گرم شدم؛ شاید هم به‌خاطر لطف و علاقه زیاد اطرافیان، در رودربایستی قرار گرفتم و جواب بله را دادم.

می­توانیم همدیگه راخوشبخت کنیم
می­توانیم همدیگه راخوشبخت کنیم

‌ هفته ها طول کشید تا در نقش همسری خودم را با او وفق دادم. همراه و همدلم بود. اولویت اول زندگی‌اش بودم. به خواسته‌هایم توجه می‌کرد. نظرم را برای مسافرت، دیدن فیلم، خوردن و رفت‌وآمد با دیگران می‌پرسید. به‌ مرور علاقه‌ام به او بیشتر و بیشتر شد.

هر­دوی ‏ما عاشق بچه بودیم، برای همین تصمیم داشتیم زودتر بچه‌دار شویم. حدود ۲ سال از زندگی خوب و همدلانه ما گذشت؛ اما خبری از بچه نبود. به پزشک زنان مراجعه کردیم. پس از آزمایش‌های مختلف تشخیص داد که من مشکل باروری دارم. همسرم که نمی‌خواست واقعیت را بپذیرد، آزمایش‌ها را به دو پزشک دیگر هم نشان داد و بعد از صحبت‌های آن‌ها، از من خواست این موضوع بین خودمان بماند و به همه بگوییم مشکل از هر دو نفرمان است.

مدتی حال خود را نمی‌فهمیدم. خانه را مرتب نمی‌کردم. غذا نمی‌پختم. به سرووضع خودم هم نمی‌رسیدم. حوصله هیچ‌کس و هیچ ­جا را نداشتم. مدام به گوشه‌ای زل می‌زدم و حرفی برای گفتن نداشتم. عمه و مادرم می‌گفتند آرزو داریم نوه دار شویم، ولی آن‌ها نمی‌دانستند که من نمی‌توانم توقع شان را برآورده کنم. اوایل نمی‌خواستم متوجه شوند ایراد از من است؛ اما پس از مدتی دیدم این ظلم در حق همسرم است. به همه گفتم علیرضا سالم است و من مشکل باروری دارم. معمولاً در جمع‌های خانوادگی به مشکل ناباروری من اشاره می‌کردند و از سر دلسوزی، برایم دنبال راهکار می‌گشتند و دکترهای مختلفی که می‌شناختند را معرفی می‌کردند. باتوجه‌به سردی و بی‌محبتی‌ها و بی‌تفاوتی‌های من نسبت به علیرضا و زندگی‌مان، کم‌کم او هم از من فاصله گرفت. مأموریت‌های بلندمدت داوطلبانه می‌رفت و وقتی هم با چهره در هم و بوی تند سیگار به خانه بر می‌گشت، یک غذای حاضری می‌خورد و روی کاناپه رو بروی تلویزیون می‌خوابید. صبح زود هم که من خواب بودم به اداره‌اش می‌رفت.

‏عمه و مادرم اصرار داشتند آخر هفته‌ها یا روزهای تعطیل به روستا برویم، ولی هربار بهانه‌ای می‌آوردیم و بیشتر توی لاک خودمان فرو می‌رفتیم. فقط عفت دختر عمه ام که پرستار بیمارستانی در نزدیک خانه ما بود، گاهی به ما سر می‌زد و تا اندازه ای از زندگی خصوص ما خبر داشت.

‏یک روز که عفت سرزده به خانه ما آمد، مات و مبهوت به من و دورو برم نگاه کرد و گفت: «نرگس جان داری با خودت و زندگیت چیکار می‌کنی؟ اینجا خونه است یا دارالمجانین؟ هر مسئله‌ای یک راه حلی داره. دنیا که به آخر نرسیده که این‌جوری تارک دنیا شدی عزیزم».

تعارف کردم تا بنشیند. گفت: تو یه جا به من نشون بده تا بشینم. بدون اینکه از طرز صحبت‌کردنش ناراحت شوم نگاهش کردم. گفت: «بلند شو، بلند شو که وقت نداریم و خیلی کار داریم.» حدود ۴، ۵ ساعت بدون استراحت همه‌جا را تمیز کردیم و برق انداختیم و هم زمان صحبت می‌کردیم. گفتم: «عفت جان دلم برای مامان بابا و عمه تنگ شده؛ ولی از ترس زخم‌زبان اقوام و دروهمسایه نمی­رم روستا.»

‏ عفت گفت: «الان علم آنقدر پیشرفت کرده که برای خیلی از مشکلاتی که قدیم فکر می کردن راه حلی نداره، راهکار پیدا شده. خیلی از خانم‌های که قبلاً بچه‌دار نمی شدن، با روش های مختلف پزشکی دارن باردار می­شن. فوقش اگر هیچ راهی هم نبود می­تونین به برداشتن بچه فکر کنین.»

گفتم: «علیرضا اصلاً به بزرگ کردن بچه کس دیگه فکر نمی کنه. عمه هم با تمام محبتی که به من داره، نسبت به این موضوع جبهه می‌گیره. در ضمن علیرضا از وقتی فهمیده بچه‌دار نمی­شیم و عکس‌العمل‌ها و سردی من رو دیده، از خونه فراری شده و چند ماهه که ما دوتا هم­خونه ­ایم، نه زن و شوهر.» گفت: «نرگس جان! عزیزم! به نظر من مشکلاتی که تو رابطه شما دو تا پیش اومده به‌خاطر نداشتن یک سری مهارت‌های ارتباطیه. من شما رو به دوستم که سنگ صبور زوجین جوونه معرفی می‌کنم. یقین دارم اگر صبور باشین و از تجربه‌ها و راهنمایی­هاش استفاده کنین، به مرور تمام مسائلتون حل می­شه.»

با صحبت‌ها و انرژی مثبتی که از عفت گرفتم حس بهتری پیدا کردم و کمی امیدوار شدم. رضا همسر عفت تماس گرفت و گفت شام درست نکنین. پیتزا گرفتم و دارم میام. میز رو آماده کردم. در فضایی صمیمانه و با صحبت‌های گرم و دوستانه شام خوردیم. آخر شب بعد از رفتن آن‌ها، با فکر کردن به حرف­های عفت و با امیدواری به اینکه یک روز کودکم را در آغوش بگیرم و صدای مامان گفتنش را بشنوم خوابم برد.

علیرضا شب بعد از مأموریت برگشت. با تعجب به خانه‌ای که پس از هفته‌ها نظم گرفته بود و من که با لباس مرتب و آراسته روبرویش ایستاده بودم نگاه کرد و با لبخند کم‌رنگی حالم را پرسید. از کوکوی هویج و شیربرنجی که خیلی دوست داشت مقداری خورد و مثل همیشه روی کاناپه خوابید.

چند روز بعد، عفت با هماهنگی من و علیرضا، ما را به دوستش خانم نایبی، خانمی میان‌سال، با نگاه نافذ و صدایی آرام که در مرکز مشاوره پشتیبان و سنگ صبور زوج‌های جوان است، معرفی کرد. گاهی حضوری و بیشتر تلفنی با هم صحبت می‌کردیم. خانم نایبی درد دل ما را می‌شنید و مهارت‌های زندگی را به ما می‌آموخت. بعد از چند ماه که با مسائل و خصوصیات اخلاقی ما آشنا شد، ما را به سکس تراپی باتجربه معرفی کرد. به مرور مسائل زندگی و اتاق‌ خواب مان کم‌رنگ‌تر و رابطه مان صمیمی­ تر شد.

‏ با توصیه‌های سکس تراپ و تشویق خانم نایبی تصمیم گرفتیم به‌طور جدی راه‌های فرزندآوری را دنبال کنیم. بعد از کلی آزمایش و مشورت با دو متخصص زنان، فهمیدیم که می‌توانیم از طریق عمل (lvf ) بچه‌دار شویم. با هیجان هزینه بالای آن را فراهم کردیم و از این طریق بچه‌دار شدیم. متأسفانه جنین داخل شکمم پس از سه ماه سقط شد. هرچند ازنظرجسمی و روحی آسیب ‌دیده بودم، ولی ناامید نشدیم و برای بار دوم به سختی هزینه عمل را فراهم کردیم و منتظر نتیجه ماندیم. این بار نیز تلاش مان به شکست انجامید و جنین دوماهه ام سقط شد و امروز با ناامیدی از بیمارستان مرخص شدم.

عمه و مادرم که از من پرستاری می کردند،با نگاه‌های ترحم آمیزشان حالم را بدتر می کردند. چقدر دوست داشتم من هم با او می‌مردم و در خاک سرد قبرستان آرام می‌گرفتم. با خودم فکر می‌کردم حتی اگر درختی بی میوه بودم هم عده‌ای از سایه ام بهره می‌بردند. بعد هم می‌بریدندم و در کارخانه تبدیل به مداد و دفتر و کتابی می‌شدم. نهایتاً می‌توانستم هیزمی باشم که چند نفر را گرم کنم؛ ولی حالا چی؟ باعث شده‌ام علیرضا هم طعم پدر­شدن را نچشد. با صدای زنگ در حیاط و چرخش کلید داخل درب ورودی از زمان گذشته به زمان حال برگشتم.

‏علیرضا بعد از عذرخواهی از اینکه در این موقعیت حساس نتوانسته کنارم باشد گفت: «نرگس جان دیگه از پس هزینه این عمل بر­نمیایم و امیدی به بچه‌دار شدن مون ندارم. از همه مهم‌تر هر بار این عمل رو انجام می‌دی آسیب جسمی و روحی می‌بینی. شاید قسمت نیست ما بچه‌دار شیم. بیا خودمون رو عذاب ندیم و شرایطمون رو بپذیریم.» حدود شش ماه از این صحبت‌ها گذشته بود که مجدداً حرف‌ و حدیث ها زیاد شد. این بار صحبت از این بود که علیرضا خانمی را صیغه کند تا از او بچه دار شود. بعد از زایمان همسرش را طلاق دهد و ما بچه را بزرگ کنیم.

عمه و علیرضا با این حرف‌ها مخالف بودند؛ ولی من که می‌دانستم ممکن است دیریازود مقاومت علیرضا در هم بشکند و زندگی‌مان از هم بپاشد، به‌طورجدی از او خواستم یا از هم جدا شویم تا با کسی دیگر شانس پدر شدن داشته باشد، یا برای آخرین بار عمل (ivf)را انجام دهیم. برای هزینه هم تصمیم به فروش طلاهایم گرفته بودم. اوایل خردادماه با گرفتن وام و فروش قسمتی از طلاهایم دوباره اقدام کردیم. زمان خطرناک اولیه سقط شدن بچه گذشته است. حال من و علیرضا خیلی خیلی خوب است. انگار روی ابرها راه می‌رویم. با شور و هیجان برای دختر نازنین مان خرید می‌کنیم و اتاقش را می چینیم. منتظریم با ورودش دنیا یمان را زیباتر کند. به‌زودی نازنین دخترم ما را به آرزوی شیرینمان که مادر و پدر شدن است می‌رساند. علیرضا هنوز روزی یکی دو نخ سیگار می‌کشد؛ ولی دیگر رابطه مان سرد و کمرنگ نیست. مشکلات مان کم‌ شده و شور و هیجان فرزندآوری ما را به وجد آورده است.

قدردان محبت دختر عمه‌ام عفت هستم
قدردان محبت دختر عمه‌ام عفت هستم

خداوند را به‌خاطر این نعمت ارزنده شکر می‌کنم و قدردان محبت دختر عمه‌ام عفت هستم که با حسن‌نیت و خیرخواهی، جرقه خوشبختی دوباره ما را زد و باعث شد قدر زندگی و خوشبختی‌مان را بدانیم.

‏ /https://zibazii.ir