سکانس آغازین تیزر اول

  • پلان 1- سکانس 1
    روز ـ خارجی خیابان انقلاب تقاطع ولیعصر

    آقا... ؟! حاجی ...؟! با شمام ... کجایی عمو ؟ نیستی تو باغ نه ؟ ....
    یهو به خودم اومدم درست وسط چهارراه ولیعصر .
    صدای بوق ممتد ماشین و موتور بود که از شمال و غرب همچنین جنوب و شرق به سمت من روانه می شد .
    هرکی یه تیکه می پروند و چیزی میگفت . فریاد پس فریاد ....!.
    داداش میری اونور مثل آدم یا بیام مثل کتلت سیب زمینی بجسبونمت کف آسفالت ؟
    نفهمیدم چه جوری از پارک دانشجو زده بودم بیرون .کی ؟ چند دقیقه یا ساعت ؟ نمی دونم !
    دیدن یک نمایشنامه و تاتر بی نظیر به کارگردانی بهرام بیضایی منو با خاک یکسان کرده بود . تازه از لذت تماشای اون صحنه در سالن اصلی تاتر شهر فارغ شده بودم اما هنوز روحم تو سالن مونده بود فقط جسمم رو تونسته بودم بیارم بیرون .شانس آوردم تصادف نکردم وگرنه قطعا الان رو ویلچر بودم و شایدم قطعه هنرمندان و ...
    بگذریم .



    17 یا 18 سالم بود که فهمیدم به ادبیات و. شعر علاقه شدیدی دارم . بخصوص شاملو و فروغ و نصرت رحمانی و .... کلا اون نسل از سردمداران نثر و شعر نیمایی رو خیلی دوس داشتم و خودمو پیدا می کردم لابلای اون خطوط و در همین زمان بود که سینما و تاتر و صحنه و نمایش به این مجموعه اضافه شد و من روز بروز بیشتر گرفتار قاب و تصویر و نمایش و شعر و ادبیات می شدم .

    وجود این چند تا عامل حضور قاطع اعجاز بود برای منی که زیاد دلبسته خانواده و محبت و دوس داشته شدن و دوست داشتن نبودم .
    اکثر اوقات از جمع فراری بودم و ترجیح می دادم در خلوت روشن با شاملو بگریم و در گورستان تاریک بخوانم زیباترین سرودهای او را ...
    چرا که پی برده بودم " مردگان امسال عاشقترین زندگان بودند ...! "
    شیفته و عاشق سینما و فیلم و کتاب و موسیقی شده بودم و هر چی بزرگتر می شدم بیشتر می فهمیدم چقدر من از مذهب فراری ام و کافکا و هدایت رو دوس دارم . حدود یکسال و اندی بود شب و روز با بوف کور
    صادق هدایت سپری می کردم و چندین چندبار خوندمو خوندمو خوندم تا یه مقدار فهمیدم چی میگه .
    شبیه هیچ جانداری نبودم اما بوف کورهدایت رو خیلی شبیه خودم می دیدم . مخصوصا سایه قوز کرده ش که میفتاد رو دیوار ...اون موقع خود خودم بودم .من باید مدتها قبل تر شروع می کردم و درون خودمو وبا تجربه های تلخ و شیرین به اشتراک میذاشتم چرا که شاید جوونایی که امروز در جامعه بلاتکلیفن حداقل تجربیات امثال منو تجربه مجدد نکنن و زودتر برن دنبال علایق خودشون و راه موفقیت براشون کوتاه تر بشه ... امیدوارم البته !

    45 سالگی من مصادف شده به یکسری هدف گذاری های جدید و تازه یکسری آموزش دیدن و ... خوشبختانه درون من همیشه منعطف بوده و همچنانم هست و نسبت به فراگیری چیزهای جدید و مهارت هایی که علاقه دارم هیچ وقت تنبل نبودم و نیستم .
    اما بعضی وقتها به خودم میگم ....... که ای کاش !
    صدای فریادی به هوا بلند شد که :
    بازم که شمایی آهااااییی
    آقا... ؟! حاجی ...؟! با شمام ... کجایی عمو ؟ نیستی تو باغ نه ؟ ....
    تکونی خوردم و یهو به خودم اومدم
    دیدم درست وسط چهارراه ولیعصر واسه خودم دارم جولان میدم و انگار نه انگار که ساعت 11 شب شده .
    جیغ ترمز و بوق ممتد و ...........بنگ انفجار
    برگشتم دیدم همون یارو که دو سه باری منو خطاب الطاف خودش قرار داده بود با یک کامیون باربری تصادف کرده و تقریبا چیزی از ماشین و خودش پیدا نبود و ملت همیشه در صحنه انگار با فرمان فرمانده همه در جا گوشی ها رو بردن بالا و شروع کردن فیلم گرفتن و ...
    آروم داشتم تو پیاده رو قدم میزدم و میومدم سمت هفت تیر . استودیوی من تو اون موقع اونجا بود و من شبا هم همون در استودیو میخوابیدم درست مثل الان .
    در حالیکه قدم میزدم و رعد و برق میزد . افکارم رفت سمت اون لحظه ای که راننده داد میزد عمو ... حاجی کجاییی؟ نیستی تو باغ.!؟
    افسوس که دیگه این بار اون نبود توی باغ!
    تق
    صدای غیر منتظره کلاکت .
    کات ... کات ممنون دوستان عالی بود .
    آقا همین برداشت مورد قبوله همگی خسته نباشید .
    دوستان یه آنتراکت می دیم چای بیار عمو اکبر!
    ----------------
    پایان !
    ---------------
    همچنان پدرام صفرزاده هستم .
    کارگردان هنری مدیر و بنیانگذار موسسه فرهنگی و هنری هفت تیزر
    و تولید کننده محتوای تصویری در ژانرهای مورد نیاز کسب و کارها و مشاغل گوناگون
    --------------
    با عکاسی تبلیغات و صنعتی و مادلینگ و پرتره شروع شد و تصویربرداری و تدوین و تولید تیزر و کلیپ و اضافه شد و
    ادامه دارد .