اِمیر·۷ سال پیشخیابان نوزدهمشب بود. نگهبان در شرقی پادگان بودم. خسته شده بودم و شانهام از وزن اسلحه درد گرفته بود. بند اسلحه را از روی شانه ام برداشتم، قنداق آن را روی زمین گذاشتم و لبهی باغچه نشستم. هوا خیلی سرد بود. نفسم را که بیرون میدادم به بخار سفید رنگی تبدیل میشد. با خودم فکر کردم کاش میتوانستم روحم را هم با این بخار سفید بیرون میدادم و همه چیز تمام میشد. چقدر خوب بود اگر مرگ مثل ی...
اِمیر·۷ سال پیشراز بقا در ساعت شش صبح یک روز شنبهلحن راوی شبیه آلن دلون است.ساعت زنگ میزند. پسر از خواب بیدار میشود. به ساعت نگاه میکند. شش صبح است. زنگِ ساعت را خاموش نمیکند. از روی تخت بلند میشود. به سرویس بهداشتی رفته و در حالی دارد موهایش را در آینه مرتب میکند، مایعات بدنش را در سینک تخلیه میکند. سپس صورتش را میشو...
اِمیر·۷ سال پیشراهرومرد با عجله وارد راهرو شد. " ببخشید، سرویس بهداشتی کجاس؟"" مستقیم، راهروی اول سمتِ راست."در حالی که دستش را روی مثانهاش گذاشته و صورتش را از درد درهم کشیده بود، شروع کرد به دویدن. راهرویی در سمت چپ دید. به دویدن ادامه داد. چند ثانیه بعد، دوباره راهرویی در سمت چپ دید. از جلوی چند راهر...
اِمیر·۷ سال پیشبیخوابیسگ در حالی که سرش را میخاراند رسید به اسب.- سلام اسب.- سلام سگ.- به نظر تو، گوزنا شبا چجوری میخوابن؟ منظورم اینه که، با اون شاخایی که دارن، چجوری سرشونو میزارن رو بالش و میخوابن؟- نمیدونم... من تا حالا یه گوزونو موقع خوابیدن ندیدم.