باد سرد به پوست یخ زده ی پوستم شلاق می زد و من با قدم هایی سنجیده در برف تا زانو راه می روم .
تا چند متر فقط برف سفید و درخت هایی هست که تا آسمون رفته اند .
اشک هایم رد شوری روی گونه هام به جا می گزارند و بعد روی برف جلویم پایم می افتند .
باد بدی می وزد درست مثل جیغ ؛ جیغی از افسوس .
از سوگ .
سوگواری من تمامی نداره ، اشک ها از هم سبقت می گیرند و تا چونه ام مسابقه می دهند .
دست هام لمس شده اند از سرمای شدید .
بالاخره بهش رسیده ام ؛ سنگ قبری بلند به رنگ طوسی که با برف پوشیده شده بود ؛ ولی باز هم چهره اش زیبا بود .
مردی با چشم و آبروی مشکی با صورتی زیبا و مژه هایی پر که بر روی گونه های سفیدش سایه می انداختند .
آروم به سمت اسمش دست بردم و صدایی شبیه این کلمه از حنجره ی گرفته ام از بغض جاری شد :
- دائی!
سنگ زیر دستم مثل تیکه ای از قطب است .
آروم صورتش رو نوازش می کنم و دو زانو رو برف می افتم .
سرما تا مغز استخون هام نفوذ کرده اند ولی ؛ من بی تفاوت طمع شوری تو دهنم رو می بلعم .
شدت آن قطرات بیشتر می شود و من بالاخره دست از نگاه کردن به آن مرد که من تا عمرم فقط چند بار دیده بوده بودمش ولی ؛ عاشقش بود می کشم !
سرم رو بالا می آورم؛ چشم هام تار می بیند ولی ؛ باز من می توانم آن مرد قد بلند و چهار شانه ای که به سمت می آید رو ببینم.
چند دور پلک هام رو با ضرب می بندم تا بتونم ببینم .
دست هام می لرزند و به سمت صورتم می آیند و جیغ می زنم :
- دایی !
نمی دونم کی از روی زمین پاهام کنده می شوند ولی ؛ وقتی به خودم می آیم بعد از ۵ سال بالاخره ان عکس زنده شده روبروم ایستاده .
قدم هایی او تند می شود و بعد در حرکتی مرا به آغوش می کشد .
بوش درست مثل تصوراتم بوی مهربانی می دهد .
آروم روی کمرم طرح می زنه و من می نالم :
- دایی ...
- جان دایی ؟
- چه طور ؟!
- همه چیز رو بهت توضیح می دم فقط این رو بدون من سرابی گذرا نیستم من زنده ام و بعد از ۵ سال برگشته ام .

پایان