
گاهی فکر میکنم ماشینها فقط آهن و پیچ و موتور نیستند. انگار روح دارند، چون تصمیمهایی میگیرند که سرنوشت انسان را تغییر میدهد — گاهی زندگی میدهند، گاهی زندگی میگیرند.
روزی که همه چیز شروع شد، صدای آژیر آمبولانس میان گرمای ظهر پیچید. زن جوانی روی صندلی بیمارستان نشسته بود؛ دستان لرزانش روی شکمش بود و نگران نوزادی که هنوز دیده نشده بود. نفسهایش سنگین شده بود، وقت تنگ بود. اگر آن آمبولانس نمیرسید، شاید هیچ تولدی اتفاق نمیافتاد.
ماشین سفید با چراغهای قرمز مثل نجاتدهنده از میان ترافیک خستهی شهر عبور کرد. مردم راه باز کردند، مثل موجی که عقب میکشد تا دریا تنفس کند. درون ماشین صدای آرام راننده با زنگ هشدارها مخلوط شده بود. آن لحظه، هر ثانیه ارزش یک جان داشت.
وقتی به بیمارستان رسیدند، پزشکها دویدند، و بعد از دقایقی صدای گریهٔ اولین نوزاد شنیده شد. زن اشک ریخت؛ نه از درد، از معجزه. آن آمبولانس، آن ماشین آهنی، یک زندگی بخشیده بود. همان لحظه فهمید که ماشینها فقط وسیله نیستند؛ گاهی فرشتهاند.
اما روزهایی بعد، سرنوشت همان زن پیچ دیگری خورد — از نوع پیچ خیابانی، از نوعی که زندگی را وارونه میکند.
چند سال گذشت، نوزادش بزرگتر شد و خندیدن را یاد گرفت. تا اینکه صبحی آرام، صدای تلفن زنگ زد. خبر، مثل چاقوی سرد، تن زن را برید. زنداداشش، دوست نزدیکش، در تصادف جان باخته بود. ماشینی دیگر — نه آمبولانس، بلکه پراید سادهای — زندگی را گرفته بود. همان چیزی که روزی نجات داده بود، حالا گرفته بود.
زن کنار پنجره نشست، به جادهی دور نگاه کرد، جایی که نور خورشید روی آسفالت برق میزد. یادش آمد همان زنداداش، اولین کسی بود که بعد از زایمان به دیدنش آمده بود؛ با خنده و شکلات و تبریک. حالا همهی آنها در سکوت غروب دفن شده بود.
روز خاکسپاری، آمبولانس دوباره آمد. این بار نه برای نجات، بلکه برای انتقال پیکر بیجان. زن فقط نگاه میکرد. عجیب بود: همان نوع ماشین، همان رنگ سفید، همان آژیر، اما معنایش فرق کرده بود. صدای آژیر مثل سوگواری برای خودش بود — برای دو روی یک حقیقت.
چند نفر گفتند: «ماشین باعث مرگ شد.»
زن گفت: «نه، انسان توی ماشین باعثش شد.»
و سکوت کرد. میدانست تقصیر فلز نیست، تصمیم دستهای انسانی بود که فرمان را چرخانده بودند.
شب، وقتی نوزادش خوابیده بود، زن کنار تخت نشست. صدای تپش قلب بچه، صدای موتور آرام زندگی بود. با خودش زمزمه کرد:
«ماشینها زندگی میدهند و زندگی میگیرند… ولی انتخاب آخر با ماست که چطور استفادهشان کنیم.»
صبح روز بعد، وقتی بیرون رفت، در خیابان همان آمبولانسی را دید که روزی نجاتش داده بود. راننده لبخند زد، انگار یادش بود. زن دستش را تکان داد و قطرههای اشک دوباره روی گونهاش آمدند — اشکِ شکر و غم درهم.
ماشین حرکت کرد و دور شد، با صدای آژیری که در باد محو شد. زن در دل گفت:
«تو بودی که زندگی بچهام را دادی، و همنوع تو بود که زندگی عزیزم را گرفت.
شاید شما ماشینها فقط آیینهاید، آیینهٔ اعمال انسانها.»
و ایستاد، تماشای جاده کرد — جادهای که با هر عبور، کسی را به دنیا میآورد و کسی را از دنیا میبرد.
در آن لحظه فهمید: زندگی هم مثل جاده است — گاهی صاف، گاهی پر از پیچ، و همیشه وابسته به رانندهای که پشت فرمانِ سرنوشت نشسته است.
پایان
(گوشه از خاطرات خ.پ این داستان از واقعیت نوشته شده بود بنابر دلایلی اسمش نوشته نمیشه)
آدرس ایمیل:07649hhfn@gmail.com