پاییز...
این فصل لامذهب لعنتی در عین قشنگی دلگیر
یعنی میای از برگ ریزونش کیف کنی
می بینی کلاغ سیاه تنها نشسته سرشاخه چشم دوخته به هوای ابری صدا ازش درنمیاد
انگار غرق تو خاطرات دلبر رفتش
نگاش می کنی بغضت می گیره
سر برمی گردونی حواستو پرت کنی از تنهایی کلاغ
چشمت میفته به درخت پیر کنج حیاط
می بینی برگاش ریخته زیر پاش
باد میاد برگاشو با خودش میبره
این نمی تونه از جاش تکون بخوره با برگاش بره
همین جور غمگین زل زده ب رقص برگ و باد و هی اه میکشه
ادم میبینمش دلش کباب میشه واسش
میای بی خیال درخت و کلاغ بشی
می بینی یهو بارون گرفت
عطر خاک و خاطره بلند شده
اشک بی اجازه راه پیدا میکنه رو گونه ادم
پا میشی وایمیستی جلو اینه چشمت میفته ب خودت
می بینی از چشات جای اشک غم می باره تو دوری یار
رنگ صورتت سفید شده
لبات بی رنگ
دلت می سوزه ب حال خودت
همونجا میشینی سر رو زانو میزاری جای شونه محبوب یه دل سیر گریه می کنی تا بلکه این غم غریب پاییز از گلوت پایین بره...