دنيا خيلي کوچک است عزيزم.
شايد يک روز، حواليِ غروب که خسته از روزمرگي و کار، پشت چراغ قرمز، در تاکسي نشستهاي و سرت را به شيشه تکيه دادهاي و به صدايِ گويندهي راديو گوش ميدهي!
که براي ساعات آتي هوايي ابري و باراني پراکنده پيشبيني ميکند...
درست همان لحظه، من با دستهايي در جيب، کولهاي پف کرده و بندهاي کفشي که چند گره روي هم خورده است.
نگاهم به زمين و فکرم در ناکجا!
از روي خطهاي عابر پياده عبور کنم...
دلت بلرزد! بيمعطلي کرايهات را بدهي و باقيش را نگرفته، از ماشين پياده شوي و با فاصلهي چند متر دنبالم راه بيفتي...
و ببيني که به طبقهي آخر همان پاساژ قديمي ميروم و وارد همان کتابفروشيِ کوچک ميشوم... ببيني که مينشينم سر همان ميزِ کنجِ ديوار.... نزديک بيايي... صندلي را عقب بکشي
بيحرف بنشيني روبرويَم....
صاحب کتابفروشي که حالا مردي ميانسال شده، به رسم همان روزها،
براي مشتريهايِ ثابتِ شبهايِ پاييزياش، از قهوهي کهنه دَمَش دو فنجان برايمان بياورد
و موقع رفتن، در حالي که سيني چوبياَش را زيرِ بغلش زده، زل بزند به چشمانمان و بگويد: حيف نبود؟!
بگويد و آهي بکشد و برود موسيقي آن روزها را از گرامافونِ خاک خوردهاش پخش کند...
بيمقدمه حرف بزنيم، پاي گذشته را وسط بکشيم، از لحظهي آشناييمان تا آخرين قرار... همه را کالبد شکافي کنيم!
شايد لابهلاي حرفهايمان، دختر و پسري بيست ساله، وارد کتابفروشي شوند و رمانِ بربادرفتهي مارگارت ميچل را بگيرند و با ذوق بروند...
شايد با لبخند نگاهشان کنيم...
شايد بغض گلويمان را بگيرد و ول نکند!
با تمام شدن آخرين قطعهي موسيقي، بدون خداحافظي از مردِ ميانسال، کتابفروشي را ترک کنيم و زير باراني پراکنده و بادي پريشان... لابهلاي شلوغيِ خيابان، در سکوت قدم بزنيم...
و بدون گرفتن آدرس و شماره تلفن جديدمان، خداحافظي کنيم و برويم دنبال دنياي بيذوق خود!
فقط ميداني؟! دردَش اينجاست که در تمام اين ساعات، سرِ يک ميز حرف زدهايم، بدون اينکه در صداي هم غرق شويم!
از يک کتاب شعر خواندهايم، بدون اينکه در چشم هم زل بزنيم!
زير بارانِ پاييزي قدم زدهايم، بدون اينکه دست هم را بگيريم...
دردَش اينجاست که دنيا خيلي کوچک است عزيزم...
خيلي...