13alishah
13alishah
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

اولین دقایق تولد

پس از یک طوفان طولانی، بر روی شن‌های ساحل، از حال رفته‌ام. به سختی چشمانم را باز می‌کنیم. پیرامونم جز شن و ماسه چیزی نیست. چند باری تلاش می‌کنم خود را از بستر زمین جدا کنم اما نمی‌توانم. گویی حافظه‌ام پاک شده است و چیزی به یاد نمی‌آورم جز اینکه نَمایی محو از محل کارم در ذهنم جریان دارد. مطمئن نیستم اما اداره‌ای که در آن مشغول کار بوده‌ام باید در نزدیک ساحل قرار داشته باشد. جزییات طوفان را به یاد نمی‌آورم اما به نظرم، زمانی که نامه‌ای را برای مافوقم می‌نوشتم، طوفانی مرا بلعیده است.

آفتاب مهربانانه بر همه چیز می‌تابد. انتظار داشتم سوزان‌تر از این‌ها باشد. افکارم را مرتب می‌کنم تا چیز‌های بیشتری را بیاد بیاورم. نباید بر روی این شن‌ها باقی عمرم را بدون خاطره به پایان برسانم. چندباری ساختمان اداره‌ی محل کارم را مجسم می‌کنم و هر بار که به پنجره‌ی مُشرف به دریا می‌رسم، ناگهان همه چیز ناپدید می‌شود. باید ارتباطی بین شیشه پنجره و طوفان وجود داشته باشد.

در افکارم غوطه‌ور بودم که دستانی مرا از شن‌ها جدا کرد. از شدتِ نورِ فضا کم شده بود و حتی گویی من از خورشید عبور می‌کنم اما شاید چشمانم به حجم نور عادت کرده است و می‌پندارم که توان نور در آزار رساندنم، کم شده است. همه چیز را در هاله‌ای از کِدری می‌دیدم. همه چیز در نظرم تار می‌آمد. صدای اطرافم نا‌واضح بود و همه‌ی حجم‌های موجود در فضا، در ابعادی غول‌آسا خود نمایی می‌کردند. هرچند مطمئن نبودم. می‌دانم در دستان کسی اسیر هستم با این وجود دستانم را در اطراف می‌گردانم تا شاید کمکی بیایم. در عجز و ناتوانی لابه می‌کردم تا شاید دل اسیرکنندگانم به رَحم بیاید اما آنها سرخوشانه خنده‌های سرمستانه سرمی‌دادند. کلماتی و آوایی که استفاده می‌کردند نامفهوم بود.

ناگهان به آغوش نفری دیگر واگذار شدم. مهربانی و لطافتی داشت که همتایش را قبل از طوفان، حس کرده بودم. پس از لحظه‌ای که در آغوش او بودم، فرستاده‌ی مافوقم با نامه‌ای در دست اعلام کرد؛ این زن، مادر توست. لبخندی زدم و به خواب رفتم.

داستان کوتاه کوتاه
تَنم اینجاست سَقیم و دل آنجاست مُقیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید