13alishah
13alishah
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

مینیمالی وَرای واقعیت

کلید در قفل چرخید و تاریکی خانه به همراه سکوت، به استقبالم می آیند و آرامش را به من می بخشند اما خستگی نمی گذارد در این سوکت از لذت نوشتن و خواندن بهره ببرم. برای زنده ماندن از خستگی به شجریان پناه می برم

برخیز تا یک سو نهیم این دلق ارزق فام را...

خستگی در گشنگی می آمیزد و با نیرویی پرتوان تر بر من نازل می گردد. باید چاره ای اندیشید. نمی خواهم به پنیر موجود در یخچال رضایت دهم از این رو گاز را برای داستان هایی از نیمرو و چای، آماده می کنم. کتری، استوارانه روی شعله ی گاز می نشیند و به تعالی خود، یعنی قُل خوردن می اندیشد. ماهیتابه شادمانه به من لبخند می زند و تخم مرغ با کمی نعناع و نمک و فلفل و ورقی از پنیر در هم می آمیزند.

چون کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را ...

حالا تنهایی را به وضوح درک کرده ام چرا که می خواهم برای کَسی پاره ای از نوشته های بوروخس را واگویه کنم اما حضوری نیست.

در هوس خیال او هم چو خیال گشته ام ...

تک لامپ روش را خاموش می کنم و در صدای کانال کولر به خواب می روم. کابوس یا رویا نمی دانم. در حال گفتگو کردن با او، حس می کنم در حال منزوی تر شدن، هستم. خموده، چشم می گشایم و در می یابم زمان، تمام این گفتگو را به شتاب دویده است و در حوالی صبح به او می اندیشم. اویی که حضوری در این گفتگو ندارد اما می دانم در جایی از دور، درحال نگریستن در گفتگویم با آینه است...

پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم ...

داستانمینیمال
تَنم اینجاست سَقیم و دل آنجاست مُقیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید