13alishah
13alishah
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

پنجاه سال پس از قرنطینه

خمودگی پیری در زندگی تو سرتاسری شده است. صدای آهنگی که در جوانی به آن گوش میدادی، فضای نیمه تاریک خانه را پر کرده است. می خواهی چیزی بنویسی اما لرزش دست ها اجازه نمیدهند. ناگهان کسی در ذهنت سرفه می کند. می ترسی و به پنجاه سال قبل برمیگردی. شتابان به سمت دستشویی می روی. پس از آنکه زمانی طولانی، دست هایت را شستشو میدهی، عطسه میکنی. دلهره، خوفناکی سال های دور را برایت به تصویر می کشد. ترسی تمام وجودت را دربرمیگیرد. تمام تنت عرق میشود.

از پنجره به دوردست خیره میشوی و کره ی آبی رنگی را در افق می بینی. لبخندی رضایت بخش، وحشت را از تو دور می کند. می دانی که در فضای خلاء و سطح نورانی کُره ماه، ویروس امان زنده ماندن را ندارد.

داستانمینیمال
تَنم اینجاست سَقیم و دل آنجاست مُقیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید