یک رهگذر
یک رهگذر
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

وسوسه

از آگهی استخدامشون حس خوبی گرفتم. فکر می کردم با توجه به مشخصاتی که در آگهی نوشته بودن و صنعت مورد نظر، شغل جذابی باشه. رزومه خودم رو براشون فرستادم. دو سه روز بعد یه خانمی با تلفن من تماس گرفت، خودش رو معرفی کرد و پرسید که آیا میتونم برای فلان روز و فلان ساعت برم دفترشون؟ منم تایید کردم و قرار نهایی شد.

لباس مرتبی پوشیدم و رفتم دفتر شرکتشون. نسبتا بالای شهر، در یک برج شیک و تمیز.
وارد شدم، خانم منشی راهنماییم کردن به یک دفتر خیلی شیک و مرتب تا مصاحبه ام انجام بشه.

پرسنلی که توی اون چند دقیقه دیدم در حال رفتن از این اتاق به اون اتاق بودن هم مرتب بودن و مشخص بود توی این شرکت به نظم و زیبایی محیط و مرتب بودن لباس اهمیت داده میشه.

چند دقیقه بعد یه خانم بسیار شیک و خوش لباس و البته زیبا وارد دفتر شد، من فکر کردم شاید مثلا منشی مدیرعامل باشه و اون خانمی که راهنماییم کرده بود در واقع منشی کل شرکت یا نفر راهنمایی کننده بدو ورود بوده.

دیدم که این خانم شیک و مرتب، نشست روی یکی از مبل ها سمت چپ من و رو به میز مدیریتی بزرگی که مشخص بود مدیرعامل احتمالا پشت اون میز خواهد نشست.
یه لحظه تصور کردم شاید این خانم هم متقاضی کار هست و قراره با جفتمون هم زمان مصاحبه بشه. موضوعی که به شدت ازش بدم میاد. مصاحبه در حضور فرد دیگه.
اینم بگم که این خانم یه سلام علیک معمولی با من داشت که خب طبیعتا هرکسی وارد اتاق می شد در همین حد سلام و علیک میکرد.

چند دقیقه بعد یه آقای حدودا 65 یا 66 ساله وارد اتاق شد، با صدای رسا و محکمی سلام و علیک کرد، اون خانم هم مثل من پیش پای ایشون بلند شد ولی سلام مختصری کرد، اون آقا با من دست داد و رفت نشست پشت میز بزرگ مدیریتی.

رو به خانم شیک و زیبا کرد و گفت: شما با هم صحبت کردید؟ خانم گفت: خیر منتظر شما بودیم.

تا اینجا متوجه شدم که این خانم منشی نیست که صرفا بخواد نکات جلسه رو یادداشت کنده، کسیه که این آقا انتظار داشته مثلا ما با هم صحبتی هم کرده باشیم.

آقا شروع کرد به صحبت، اینجا شرکت فلان هست، در حوزه ... مشغول به کاریم، 20 سال هست داریم کار می کنیم و خیلی ها ما رو در این حوزه میشناسن، البته اخیرا من کمتر در شرکت حضور دارم، الان هم دیدی که از بیرون اومدم و دخترم ـ که در این لحظه با اشاره دست به خانم شیک و زیبا ـ شرکت رو اداره می کنه.

ما به دنبال فردی هستیم مسلط به امور فلان و ... که بتونه کنار ما، و در واقع دخترم، به پیشبرد امور این شرکت کمک کنه.

و تمام این مدت دختر خانم در سکوت و با نگاهی نافذ به من نگاه میکرد. یجوری انگار داشت عکس العمل های من رو به حرفهای پدرش و همینطور حالات من رو در مواقعی که حرف میزدم برانداز و بررسی می کرد.

بعد از هفت هشت دقیقه صحبت، دختر مدیرعامل به یکباره گفت: من فکر می کنم ما با هم بتونیم کارهای خوبی انجام بدیم. شما در خودت میبینی که سی یا چهل نفر رو مدیریت کنی؟ و من توضیح دادم که در سابقه ام هست و از این صحبت ها... و در ادامه پرسید: میتونی با یه خانم کار کنی؟
اینم بگم خانم صدای شیک و با یه تنالیته خاص و محکمی داشت. یه صدای مطمئن.

منم چند ثانیه به حالتی که انگار میخوام حرفی بزنم که گفتنش سخته، تامل کردم و البته از حالت صورتم پیدا بود که میخوام حرف خاصی بزنم، دختر مدیرعامل گفت: بگید، راحت باشید.
این رو نگفتم که خانم حدودا سی و دو سه ساله بودن و منم اون زمان سی و چهار پنج سال رو داشتم.

گفتم: شما میتونید هم دختر صاحب شرکت باشید، هم به نوعی میدر ارشد شرکت، ولی با نظر من شرکت رو پیش ببرید؟ من راه و روش و نظرم رو اول با شما درمیون مگیذارم، صرفا اگر ابهام با مخالفتی داشتید بفرمایید، در غیر اینصورت همون رو اجرایی می کنیم. نیروها هم زیر نظر من هستن، همشون. یجورایی من قائم مقام شما خواهم بود. میتونید؟؟

پدر (مدیرعامل) لبخندی زد و گفت: از روحیه و اعتماد به نفست خوشم اومد.

دختر خانم هم لبخند بسیار ریزی به لب داشت و مشخص بود انتظار این جواب محکم رو نداشت، گفت: بله من موافقم.

پدر عذرخواهی کرد و جلسه رو ترک کرد و گفت: پس حالا که باب همکاری ظاهرا مهیا شده، پیشنهاد می کنم بقیه جزییات رو با هم ببندید، من باید برم.

دختر مدیرعامل گفت: به عنوان قائم مقام من باید ساعتهای زیادی رو با هم کار کنیم، جلسات داخل و بیرون از شرکت، بازدید از انبار، تلفن های مکرر طی روز، با توجه به حجم کار حتی شاید خارج از تایم...

و من گوش می کردم ... که چی؟

که گفت: خانمتون رو میتونید توجیه کنید؟

گفتم: با توجه به اینکه همه چی کاری هست، بله.

گفت: یعنی حتی با هم میریم ماموریت، حساسیتی نخواهند داشت؟ تنالیته و فرم صدا و صحبتش رو فراموش نکنید ... خیلی تاثیرگذار بود.

گفتم: حالا در کار بریم جلو، انشالله که نه.

گفت: باشه پس فلان روز بیاید برای حقوق و قرارداد نهایی کنیم.

من از دفترشون خارج شدم و رفتم تو فکر، هر چی فکر کردم دیدم واقعا مقاومت در برابر این شخص با اون مشخصات ظاهری و شخصیتی، کار سختیه. ممکنه در آینده برام سخت تر هم بشه و در شرایط سخت و خطرناکی قرارم بده.

چند روز بعد که تماس گرفتن، گفتم: در جایی مشغول شدم و عذرخواهی م یکنم که نمیتونم بقیه مراحل مذاکره رو ادامه بدیم.


داستانوسوسهشرکتاستخدام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید